عاشق خوندن نوشتن و فکر کردنم اینجا از حرف های درونی می نویسم و تجربیاتم از فیلم ها و کتاب ها
عاشقانه هایِ یک مرد
همه جا تاریک بود، صدای آدم ها را میشنیدم. قدم های محکم و گلوله هایی که به سمتم شلیک میشد. فریادهای وحشیانه و گنگ، هیچی نمیدیدم اما حس میکردم لشکری به سمتم هجوم میآورد. خیس عرق شده بودم و تنم میلرزید. دویدم اما انگار پاهایم حرکت نمیکرد. ناگهان صدایی شنیدم.
«بشیر... بشیرِ من»
چشم هایم را باز کردم. اولین چیزی که دیدم لبخند زیبا و شیرینش بود. به اطراف نگاه کردم، هیچ لشکری از مردمان وحشی و خشمگین نمیدیدم. نه فقط او بود و من.
پرسید: «چایی برات بریزم عزیز دلم؟»
داشت یادم میآمد، بله به دیدار او، یعنی شیرینیام رفته بودم. بعد از صحبت ها گفتم خستهام و بهتره چرتی بزنم، محض دراز کشیدن خوابم برد.
و حالا شیرینیام کمی آن طرفتر، با چای نشسته بود و منتظر بود تا من بیدار شوم. لبخندی زدم، دستی به صورت و چشمهایم کشیدم و گفتم: «آره یه چای خیلی کمرنگ و نصفه»
گفت: «چقدر قشنگ خوابیده بودی. چه لذتی داشت تماشا کردنت موقع خواب»
خندهام گرفت. اخه معمولا مثل خرگوشها زیبا و آرام نمیخوابم. بیشتر شبیه ژیمناستیک کارها بدنم به هر جهت و حالتی میرود، از آن طرف موهای بلندم هم ژولیده و درهم میشود، شبیه جاروی جادوگرها.
کنارش نشستم، چای آغشته به عشق را برداشتم و بوییدم. عطر و گرمایش سراسر وجودم را گرفت. میخواستم قند بردارم، اما نه! بوسهای بر دست شیرینیام زدم و چایم را نوشیدم. او خندید. خندههایش را خیلی دوست دارم.
خوبیه زندگی همین است، همانطور که ناگهان اتفاقات بد همه چیز را بهم میریزد، اتفاقات خوبی هم هست که همه چیز را شاید درست نکند، اما بهتر و قابل تحملتر میکند. پس چرا امیدوار نباشیم؟ نه فقط برای عشق، بلکه برای هر اتفاق خوبی که میتواند برایمان بیفتد. امید را کنار نگذاریم و صابر باشید. :)
اتفاق خوب دیگری که چند روز اخیر برایم افتاده است.
فهمیدم که با یک دوست ویرگولی همشهری هستیم، و افتخار داشتم که این دوستِ خوشقلم را از نزدیک ببینم و باهاش آشنا شوم. سید مهدار بنیهاشمی، از نوشتهها و پستهایش هم جالبتر و دوست داشتنیتر است. خوشحالم که دوستی به خوبیِ او پیدا کردم. امیدوارم با رفتارهای عجیب و متفاوتم او را نرنجانم. :)
هیچوقت یه کتاب عاشقانه قشنگ خوندین؟ اگه آره اسمش چیه؟ فیلم یا سریال عاشقانه و خوب چطور؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
pain....you made me exhausted
مطلبی دیگر از این انتشارات
پروانهها بال میزنند
مطلبی دیگر از این انتشارات
راحت شدی؟