وجود مرا حسی به نام «شادی» فراگرفته است...
قهرمان
فرشته ها پرسیدند: چه کسی تو را در گذشته زیبا میخواند؟ گفتم:خودم.
برایشان سوال شد:زخم هایم را که می بوسید، گفتم خودم
خواستند بدانند:چه کسی را هنگام غم در آغوش گرفتهام؟ گفتم خودم.
پرسیدند:با چه کسی درد و دل می کردی؟ گفتم خودم
گفتند شادی هایت را با چه کسی سهیم می شدی؟ گفتم همه!
پرسیدند چه کسی تو را آزار می داد؟ گفتم همه!
گفتم: به هر که خوبی کردم روزی با بدی پاسخم را داد. لحظه های شادم را با هرکه شریک شدم همان لحظه ها را از من دزدید. لبخندم را به هرکه هدیه کردم لب هایم را به هم دوخت تا دیگر نخندم. گریه هایم را برای هرکه تعریف کردم،مرا دیوانه خواند. غصه هایم را به هرکه گفتم مرا محتاج توجه دانست. به هر کس اعتماد نمودم،برایم حسی به نام اعتماد را بی معنا ساخت. چشمانم هر که را دید، او خود را به کوری زد. ذوقم را چنان کور کردند که شوق برایم امری بعید گشت!
گفتند: قهرمان و ناجی تو کیست؟ گفتم: خودم!
ادامه دادم: چون توانستم خود به خویش یاری رسانم و از جای گود و عمیق زمین افتادنم برخیزم و به آیینه بنگرم و دست آنکه در آیینه بود را به دست بگیرم و لبخندی را به او هدیه دهم.
توانستم به خود افتخار کنم و خوشحال باشم و اکنون خندهای از انتهای جان سر بدهم.
گفتند: به راستی که تو یک قهرمانی!
سپس پرسیدند: نامت چیست؟...
گفتم:
« دختر »
پی نوشت:تقدیم به همه ی دختران!
:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
نیستی ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
اگر کتاب بودی
مطلبی دیگر از این انتشارات
من نمی نویسم ، مینوازم