جایی که امید وجود ندارد، باید آن را به وجود آورد.
لبه ی آشوب
نیزه ها به پشتم
رو به روم صف کشیده دشمن
من هنوز زندم حرو...
اینو میگفتم با لب های خشکم
پاروی عمرم
شکسته تو دریای مواج غربت
آشنا هم حرفامو نشنید
حرفای دلمو با بغضم میخوردم
چشمامو چرخوندم از آدما
که اشکامو نبینن مبادا
نبینن زخمای عمر رفته ی منو
که دلخوش میکردم به این سرابا
تو حسرت دریا، تن به آب نخورد
ماهی حوضمون هم اون گوشه میمرد
من این روزا خیلی گفتم نشد
اما یه روزی میشه پس خدایا شکرت
خداروشکر که غم هامو مادرم ندید
بابا ممنونم ازت که هنوز بیادمی
خواهرم نیستی ولی تو ستارمی
تو شبایی که میکنه ماه من کمین
ذهن من آشفتس
تورو کجا بردم
واسه اینکه این شبا خوابمون نره
ستاره نشمردم
لبه ی آشوبم
شمشیرم تو دستم
صف کشیده دشمن
هنوز عاشق و مستم
سادگی رو بشکاف
از سینه ی شعرم
زندگی من جالبه
ولی از دیده ی عبرت
پ. ن1: باز هم شعری برگفته از حال و هوای این روزام. امیدوارم خوشتون بیاد.
پ. ن2: درون مایه شعرام بیشتر غمگینتون میکنه یا امیدوار؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
وصیت برادرم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
درختِ لیمو؛
مطلبی دیگر از این انتشارات
قلبمو کشتم...