لحظه‌ها

لحظه ها میگذرد .. آنچه می ماند خاطره ای بیش نیست!

من ، تو و خاطراتمان ؛ این میشود خلاصۀ هر آنچه روزگار برایمان رقم زده و یا خواهد زد ، :)




از پشت میز پامیشم و میرم سمت پنجره‌ی اتاق ،اینانا داره تو حیاط بالا پایین میپره یه جعبه تو دستشه و به سمت در میره .. موهاش زیر نور آفتاب انگار رنگ دیگری گرفتن و خیلی قشنگ می‌درخشند .. رنگ و جنس موهای اون انگار با کل اعضای این خونواده فرق داره نرمه ، صافه و ی رنگه ترکیبی از شرابی و شکلاتی داره :/ البته اینم باید بگم که کلن از بین پنج تا بچه‌ی این خونه هیچکدام شباهتی به یکدیگر نداریم ، هر کدام به رنگی ، انگار هر کدام از کشوری دیگر آمده اند :)

مثلن موهای ابجی ۱ بلوند و فر هستش و پوستش سفیده و چشاش سبزه ..

آبجی ۲ پوستی تقریبن سبزه داره با موهای قهوه‌ای اندکی فر و چشمهایی قهوه ای ..

بعدش خدمم : پوستی گندمی بژ با موهایی مشکی موج دار و چشمای عسلی

بعدش داداشمه : موهای مشکی ، چشمای مشکی و پوست گندمی ک یکم تیره تر از مال منه با رگه های هلویی :/

بعدشم ایناناس دیگ اونم فرق داره ..

حتی شکل بینی هامونم فرق داره از قد و قواره هم بگذرم ک هر کدوم ی جوریم :/

راستش نمیدونم چرا دارم اینارو میگم انگار ذهنم میخواهند روی هر جزئیاتی که میبیند ارر دهد !

اینانا به تهِ حیاط میرسه و خم میشه داخل جعبه ، چشم ازش میگیرم و میدم سمت ایوون .. آبجی ۱ نشسته کنار گلهای قدبلند و سرش تو گوشیه ؛ اینروزاس که بیان برای نامزدیش بعدشم میره دانشگاه برای این دو ترم اخر و بعدش ازدواج ! نگاهی به مچ دستم میندازم و جای چنگهاشو که مدتی پیش در هنگام دعوا روی دستم به یادگار گذاشته بود را نوازش میکنم ..

کلن من آدمی هستم که تا میشود از دعوای فیزیکی دور میمانم اما اینروزها من هم دارم خودداری‌ام را از دست میدهم ..‌ شاید هم دیگر نمیخواهم خوددار باشم ، خسته ام!

چشمم را مچ دستم و امضای ابجی جانم میگیرم و برمیگردم سمت میزم ، خم میشوم و دفترم را از زیر کتابها بیرون میکشم و خودکارمو بر میدارم و پناه میبرم به واژه‌ها ؛ مانند تمامِ این سالهایی که گذشتند و سالهایی که قرار است بیایند ..

مینویسم ،

مینویسم از زمان و گذرش و یا همان توهمی که ما داریم ! گذری که ما فکر میکنیم بهش ..

گذری که چه‌ها که نمیکند! آدمها را ۱۸۰ درجه تغییر میدهد بدون اینکه حتی ذره‌ای خودش خبر داشته باشد .. گذری که انگار خیلی از مشکلات را در خود حل میکند اما در حقیقت شاید فقط کمرنگ‌ و کوچک میشوند در چشممان و نه حل!

لحظه‌ها انگار با تمام سرعت پیش میروند و من در این برهه از زندگی به چیزی جز گذر سرسام‌آور زمان ایمان ندارم ..

بعضی وقتها به خودت می‌آیی میبینی روحت را در گوشه و کنار لحظه‌های گذشته جا گذاشته‌ای و زمان جسمت را به دنبال خودش کشیده ، میبرد ..

خودکارم را بی‌حرکت نگه میدارم و به تیک تاک ساعت مچیم گوش میدم ، ترسناکه!

لیوانمو نگاه میکنم ؛ خالیه!

برش میدارمو از اتاق بیرون میرم ..

چقدر زندگی شبیهِ یه بازیه ... مگه نه؟!


پ.ن : قصد نوشتن ندارم اما می‌آیند کلمه ها و من ناچارم ..

۱۴۰۳/۰۶/۱۵

T(03 : 46)