مرا بشنو

بعد از دو سه سال پیش صداوسیمای ایران هم انگار برای من مُرد و دیگر هیچوقت پیش نیامد که برنامه هایش را ببینم اصلا مگه تلویزیون بدون مهران مدیری و سروش صحت و بقیه ی آدم ها و برنامه های مورد علاقه ام که حالا نیستند دیدن دارد؟

اما دیشب خیلی اتفاقی چشمم خورد به سریالی که از شبکه ی دو پخش می‌شد و چون به نظرم جالب آمد نشستم به تماشا.

راجع به پیرمرد تنها و بداخلاقی بود که هیچکس را نداشت؛ همه از دستش شاکی بودند، همسایه ها امضا جمع کرده بودند از آنجا بلندش کنند و هیچ آسایشگاهی برایش جا نداشت خودش به همسر فوت شده اش میگفت : «دیگه هیچکس دوستم نداره هيچکس منو نمیخواد دعا کن زودتر بیام پیشت!»

ماجرا از آنجایی برایم جالب شد که یک بچه جلوی خانه ی پیرمرد قصه ی ما گذاشتند و آن بچه یک جورایی شد همدم پیرمرد حالا آن پیرمرد سرد همان پیرمردی که جز چند جمله ی کوتاه با آقای همسایه و میوه فروش سر کوچه و راننده ی اتوبوس هیچ حرف دیگری نمیزد یکهو شروع کرد به حرف زدن با بچه راجع به هر چیزی که توی ذهنش می‌گذشت یک جایی به او گفت : «بعد مرگ همسرم با هیچکس انقدر حرف نزده بودم ولی تو این طلسم رو شکستی.»

خوشم آمد که صداوسیما چیزهای خوب هم دارد حداقل از قسمت اول گردن زنی نمایش خانگی که بهتر بود حرف از آدم های واقعی و معمولی میزد و باور پذیرتر بود دوستش داشتم شاید چون مفهمومی که به آن اشاره داشت را چند سال پیش توی یکی از کتاب‌های چخوف خوانده بودم.

آنجا هم یک پیرمرد داشتیم پیرمرد آن قصه پسرش را از دست داده بود و میخواست این را به کسی بگوید هر کس که باشد درشکه چی بود و هر مسافری که سوار میشد این جمله را تکرار می‌کرد که : پسرم مُرد. اما هیچکس توجه نداشت هیچکس کَکَش هم نمیگزید و هیچکس نبود که اهمیت بدهد همه توی گرفتاری های خودشان غرق بودند پیرمرده کمتر از حد معمول پول می‌گرفت که مسافر همصحبت جور کند و از دردش بگوید اما نشد که نشد، آخر قصه چخوف نوشته بود : «افکارش برایش سنگین است، این است که داستان را از اول تا آخر برای اسب کوچیکش تعریف می‌کند.»

پرایوت توی پست اولش میگفت : آدم شاید بتونه از نیاز "دیده شدن" دست بکشه، ولی "شنیده نشدن" زخم کشنده‌ایه‌!

جمالزاده هم این مفهوم را می‌دانست او داستان دو تا بازرگان را تعریف می‌کرد که برای مدت طولانی قصد سفر کرده بودند و برای اینکه خیالشان از زن‌هایشان راحت باشد به قدر یک سال آب و غذا در خانه ها‌ گذاشتند در ها را گل گرفتند و رفتند.

سال بعد که برگشتند زن یکیشان مرده بود نه از بی غذایی و بی آبی که از بی همصحبتی و زن آن یکی نمرده بود چون با پارچه و ملافه عروسکی شبیه آدمیزاد درست کرده بود و برایش حرف میزد.