سرد و تیز میخندیدی؛ یک سینِما فرو میریخت'
مقداری معرفی یک دیوانه
از یک پرتره شروع می کنم.
از پرتره ی کارکتری که اگر جلد کنارش نایستاده بود از همنشینی با خاک پوسیده بود. کارکتری که لهجه اش در ذهنم گاهی شروع به حرف زدن می کند. هنوز هم از یاد نبرده ام که چگونه به سبک خودش با لحنی یکنواخت و فراز ناگهانی و چشمانی روشن میگفت: !Hello gorgeous
همیشه سکانسهای غم انگیز را بیشتر می شناسم. بیشتر در ذهنم می مانند. لحظه مرگ او نیز غم انگیز بود.
بگذریم..
صرفا میخواستم ادای دینی کنم. به او و به دونفر در صفحه های مجاورش، آدری و امیلیا. نقاشی ها همیشه بی گناه هستند. این نقاش های نابلد مهجور اند که به گناه آلوده اند. خودم را می گویم.
آدم های زیادی نمی دانند نام واقعی ام همنام دختری است که در مزرعه زندگی میکرد. هرچند مردم گاهی این اطراف یک حرف ی به آخرش می چسباندند و نامم را شادابانه خطاب می کردند. ولی من خود ساده ی بی آلایشش را بیشتر دوست دارم. برای من زیادی مظلومانه است و غمگین، ولی غمش را هم دوست دارم.
از کی و چه زمانی خودم را به آدم ها آبنوس معرفی کردم نمی دانم. ولی آبنوس هم جهانی دارد. آبنوس در دنیای خیالاتم بیشتر می گنجد. به کودکی می ماند که جنبنده ی شادی ها و رنگ هاست. کسی چه می داند که در ریشه اش رنگ بی معناست.
و پائیز
پائیز که آمد بالاخره یاد گرفته بودم چگونه قهوه را با شیر ترکیب کنم. بخار یک تلخی نمدار که در این هوای نارنجی خوب است. اما هیچ جوره نمی تواند نسبت به ترکیب شیر و شکلات برتری یابد(همان شیرکاکائوی معروف)
ترکیب ها همیشه جواب می دهند. مثل ترکیب موی سیاه با دو سه تار سفید که انتظارش را نداری. مثل یک موسیقی کلاسیک با یک افکت پر خط و خش.
هر پائیز یک موسیقی مخصوص دارد. یک آهنگ مختص. این بار
The World We Knew (Over and Over)
را انتخاب کردم. فراز و فرودی که با چرخش یک برگ پنج انگشتی هماهنگ می شود. و یک احساس قدرتمندی خاموش، درونش پرسه می زند.
از این هم بگذریم..
هیچ وقت دختر خوبی نبودم.
زمانی که شروع کردم به خواندن درس کامپیوتر مقاصد سیاهی در سر داشتم. مگر می شود کسی کامپیوتر بخواند و دلش نخواهد هکر شود؟ حتی زمانی به دنبال ورود به وبِ سیاه بودم، طبقه زیرزمینی اینترنت. معلمم را خوب یادم هست که می خندید و می گفت: چه خوش غلطی ها! خودش هم شاید این کاره بود و رو نمی کرد. وقتی فیلم ماتریکس را دیدم تصمیم گرفتم دیگر کنکاش نکنم. کارهای مهم تری موجود بود! مثل کنکور که حالا در کمین است.
شاید از شم هنری ام است که می خواستم بد باشم. هنر از کودکی برایم پنجره ی سیاهی بود که وقتی آن را می گشودم جهان مهیج تر بنظر می رسید. ظرافت و زکاوتش به همین پنهانی بودن است. به هر حال هنر با آزادیست که می میرد.
دیوانه ام..
این دیوانگی ام موروثی نیست. دیوانگی را سینما و کتاب ها در جانم انداختند. لطایف بی رحمی را یاد گرفتم. اینکه چگونه باشم و نباشم. و آرامم، این آرامش نمادین از فضایل اخلاقی نیست بلکه برای خاموش کردن شعله های عطش است. عطشی که می دانم کار دستم می دهد.
نوشتم که هشدار بدهم. ابتدا به خودم و سپس به کسانی که به انقلاب درونی دچاراند.
.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنهایی، ازدواج و دیگر هیچ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
دردِ بی درمان
مطلبی دیگر از این انتشارات
شاید درد نوشت جهت خالی شدن.