ممتد و بلند و طولانی

ارباب حلقه ها میخوانم،برای دومین بار و برای گذار از شهریور.شهریور را از ماه های دیگر تابستان بیشتر دوست دارم،هوا خنک تر است،شهر زنده تر است،شور بیشتری در زمان جاریست.ارباب حلقه ها میخوانم تا این ماه عزیز که برای من همیشه همراهش دلتنگی آورده،زودتر،بگذرد.هرچند شهریور زیاد معطل نمیکند اما غم عمیقی که به ذراتش چسبیده،مرا اذیت میکند.

سالهای سال هری پاتر میخواندم.اولین بار کلاس پنجم دبستان بودم و آخرین بار سال کنکور بود،هرسال امتحانات دی ماه که شروع میشد،هری پاتر خوانی من هم شروع میشد،طی یکماهِ امتحانات،در سرمای دی،با دنیای هاگوارتز امتحانات را دوام می آوردم.

مدت طولانی سرگشته بودم،از دومین سال کنکور تا دومین سال دانشگاه ،که ارباب حلقه ها را پیدا کردم،دقیقا روز اول شهریور چهارصد و دو شروع شد و سی ام شهریور ماه،سی روز بعد،تمام شد.پارسال ارباب حلقه ها بود که مرا از شهریور نجات داد.

فانتزی خوانی،همیشه جزو علایقم بوده،لذتِ مطالعه برایم در این وادیست،کتابی که مرا از دنیا جدا کند و ببرد درون خودش،نه انگار که کتاب میخوانم،بلکه درون کتابم؛گوشه ایی و کنجی از قصه نشسته ام و همه چیز را شبیه یک فیلم تماشا و یا حتی حس میکنم. مدت هاست به «چندباره خوانی» دچار شده ام.جدای از هری پاتر و ارباب حلقه ها که فانتزی اند و من ید طولانی در چندباره خوانیشان دارم،چندسال اخیر به طرز عجیبی کتابها را بارها میکاوم،وسواس گونه نیست،اتفاقا پر از بازیگوشی و لذت طلبیست.کتاب صوتی را استارت میزنم و تا نیمه های قصه پیشروی میکنم، بعد رهایش میکنم و میروم سروقت نسخه ی کتبی،شروع و تمامش میکنم و دوباره ادامه ی صوتی تا پایان. این دوبار،یکبار خواندن و یکبار شنیدنش،یک ماهی زمان میبرد...! باز هم دست از سرش بر نمیدارم و تا مدت ها برخی فصل هایش میشود لالایی شبانه ام. به طرز عجیبی این رویه به من احساس آرامش میدهد،احساس امنیت،لذت.چندکتاب محدود را اخیرا بارها و بارها خوانده و شنیده ام و هنوز مشتاق آنم. سیم های جادویی فرانکی پِرِستو از آن دسته بود.و هست.گمان میکنم حس های اینچنین «عمیق» ،راه نجات من هستند،برای من مفهوم«امنیت»،کلیدی ترین مفهوم است.

مدت هاست میخواهم از این تجربه بنویسم.اینجا،این کنج را، از آن جهت دوست دارم که تمام لحظاتی که دوست داشتم در خاطرم بماند،در آن مکتوب شده و مدت هاست جای این نوشته خالیست.

درست یادم نیست اما شاید یکسالی از آن گذشته باشد،شاید هم کمتر،اما قطعا بیشتر نشده. رفته بودم «واحه».کتابفروشی محبوبم در یزد.هوا سرد بود،سرمای یزد استخوان ها را نشانه میگیرد،شاید دی بود.شاید بهمن. من از سرمای بیرون رفتم در گرمای مطبوع ساختمان سه طبقه و نسبتا بزرگ واحه.واحه یعنی آبادی میان ریگستان.کوله ی همیشه سنگینم را گوشه ایی رها کردم و مدت ها با کتابها و لوازم التحریرشان سرگرم شدم.همیشه حداقل دوساعت این کند و کاو زمان میبرد،اصل لذت کتابفروشی برایم همین است.

وارد شدم و شروع کردم به بررسی دفترچه های جدید و مدادها و استیکر ها و امثالهم تا بعد که حسابی سیر شدم،بروم سروقت کتابها،اما یکهو نفهمیدم چه شد.حس کردم بغض کرده ام،عمیق و سنگین.از آنها که باید ساعت ها اشکشان کنی تا کمتر گلویت را آزار بدهند. متعجب شدم،دلیلی برای گریه نبود،حالم خوب بود. اتفاقی هم نیافتاده بود. بغض آنقدر سنگین بود که فرصت نداد حلّاجی اش کنم،اشک شد.بیرون باران میبارید. من با چهره ایی بهت زده در خلوت کتابفروشی ایستاده بودم و اشک هایم بیهوا میچکید. چرا؟

چرای پررنگی بود،شبیه چای پررنگی که میچسبد در هوای بارانی بخوری.نفهمیدم چقدر طول کشید،چند صدم ثانیه؟چند دقیقه؟ خشکم زده بود وسط کتابفروشی و ناگهان همه چیز روشن شد.

فقط یادم است دقیقه های زیادی اشک هایم میچکید و من مداد انتخاب کردم،دفتر برداشتم،قیمت ماژیک ها را چک کردم و جنس قلموها را بررسی کردم....

خیلی ناگهانی قضیه برام روشن شده بود، من در «واحه» احساس امنیت کرده بود.دنیای بیرون سرد بود.سخت بود.چالش داشت. و بعد از یکهفته ی طولانی من چندساعتی قرار بود بیایم وسط دنیای کتابها و رنگ ها.همان لحظه بدنم این امنیت را ادراک کرده بود.در گریه کردن و به طور کلی در ادراک هیجانات بیش از حد خنثی هستم.سخت گریه میکنم.غم و رنج نمیتواند باعث گریه ام شود.اخیرا قلق خودم را پیدا کرده ام.کمیاب است.

چیزی که مرا به گریه انداخت،غم نبود.«امنیت» بود.

واحه
واحه


و این روزها به سخت ترین لحظاتی فکر میکردم که تا به امروز تجربه کرده ام،ردِ غربت درونشان پررنگ بود.و خداکند که آدم نه جانش غریب باشد و نه روحش.غربت هر رنجی را خیلی عمیق میکند و خوش به حال آنهایی که غربت،نمی آزاردشان،راه و رسمشان است. به قول بیلیبو که برای آراگورن نوشته بود: هرکه سرگردان است،گمگشته نیست...

و آقای محمود مقدسی که میگوید:

دیده شدن آدم را تنظیم می‌کند. به قدر کافی دیده شدن آدم را تنظیم می‌کند. به شکل مناسب دیده شدن، آدم را تنظیم می‌‌کند. رضا براهنیِ شاعر در جایی می‌نویسد: "اگر تو مرا نبینی من کیستم که ببینم؟ من نیستم که ببینم ، نمی‌بینمَم". این نمی‌بینمم خیلی جدی است. یعنی تا دیگری من را نبیند، خودم هم نمی‌توانم خودم را ببینم. اگر آن دیگری به قدر کافی من را ندیده باشد یا نبیند، گُم می‌شوم. هزار جا می‌روم و هزار کار می‌کنم، امّا پیدا نمی‌شوم. اگر آن دیگری مهم من را نبیند من خودم را نمی‌شناسم و برای خودم گنگ باقی می‌مانم. به قدر کافی دیده شدن آدم را تنظیم می‌کند. به شکل مناسب دیده شدن، آدم را تنظیم می‌‌کند. رضا براهنیِ شاعر در جایی می‌نویسد: "اگر تو مرا نبینی من کیستم که ببینم؟ من نیستم که ببینم ، نمی‌بینمَم". این نمی‌بینمم خیلی جدی است. یعنی تا دیگری من را نبیند، خودم هم نمی‌توانم خودم را ببینم. اگر آن دیگری به قدر کافی من را ندیده باشد یا نبیند، گُم می‌شوم. هزار جا می‌روم و هزار کار می‌کنم، امّا پیدا نمی‌شوم. اگر آن دیگری مهم من را نبیند من خودم را نمی‌شناسم و برای خودم گنگ باقی می‌مانم.

اغلبِ ما زخمیِ این به قدرِ کافی و به شکل مناسب دیده نشدنیم. اغلبِ ما آنجا که باید و به آنگونه که باید دیده نشده‌ایم، شنیده نشده‌ایم و مهم نبوده‌ایم. جهان هم آنقدر بزرگ است که وقتی چیزی را گم کرده باشیم، بی‌نهایت جا برای گشتن و باز پیدا نکردن وجود داشته باشد. جهان آنقدر بزرگ هست که حتی تا آخر عمر گم‌شده باقی بمانیم. آن‌وقت این دردِ گم‌شدن، پیدا نشدن و در نگاه دیگری مهم نبودن را می‌بریم توی فلسفه، ادبیات، عرفان و خیلی جاهای دیگر و به جای گفتن از آن از سرشتِ سوگناکِ هستی حرف می‌زنیم.

گاهی فکر می‌کنم اگر نیازِ بنیادین ما آدم‌ها به دیده‌شدن پاسخ بگیرد، خیلی از دردهایمان آرام می‌شوند. این دیگری الزاماً معشوق یا والد ما نیست. این دیگری هر آن کسی است که آن بخشِ دیده‌نشده و رهاشده ما را ببیند و چشمانمان را به روی آن باز کند.


و من گوشه ایی نوشتم:

میگویند نوزاد که به دنیا می آید تا مدت ها نمیداند وجود مستقلی دارد.خودش را ادامه ایی از مادرش میداند،وجودی متصل. و حقیقت هم همین است که ما با ارتباط زاده میشویم.و هرجا مشکلی است زیر سر همین ارتباط است.روانشناس ها هم با آدمها کاری ندارند.با ارتباط هاست که کلنجار می روند. ارتباط خودمان با خودمان یا خودمان با دیگران یا خودمان با جهان. گمان میکنم آدم ها می آیند و میروند و با آمدنشان بخشی از ما را کشف میکنند و با رفتنشان آن بخش را میبرند. برای همین ما با دیگران است که بزرگ میشویم(بخش هایی از ما که کشف میکنند) و به سوگ می نشینیم(بخش هایی از ما که با رفتنشان میبرند)

ارتباطات که از دست میرود، ما سوگ بخشی از خودمان را تجربه میکنیم...

عمیقا محتاج دیده شده نم.درست دیده شدن،عمیق دیده شدن، دیده شدن بخش دیده نشده و رها شده ام،گم شده ام.دلم میخواهد پیدا شوم تا احساس امنیت کنم،تا بتوانم گریه کنم.من بدون امنیت،گریه نمیکنم....محتاج گریه های بلندم.

ممتد و بلند و طولانی.