میخواند و مینویسد...
منم یا خودم؟
درون اتاق ، گوشهی یکی از این چهار کنج ، بدون چراغ ، پنجرههای بسته ، رطوبتی که از جنس عرق است ، تکو تنها گوشهای کز کردم و به خودم فکر میکنم.
چگونه میشود که از دنیایی به این بزرگی هیچ نماند ، هیچ نمیدانم که به هیچ فکر میکنم.
نمایی از روابط روی پنجره نقش بسته ، همان روابطی که کاش شکل نمیگرفت میان من و خودم.
از خاموش بودن چراغ هم هیچ چیزی عایدم نشد ولی از چراغی که سایهای روی دیوار از تنم ایجاد میکند بهتر است ؛
نمیدانم تنم از آن خودم است یا که سایهام از آن تنم!
و این کنج...
تارهای عنکبوتی که مرا از خود آویزان کردهاند انگار یک عروسکیام که توسط شخصی که نمیدانم کجایم هست کنترل میشوم.
من ، میدانی دردش چیست؟
آنجا که تو حسش نمیکنی ، در واقع برای اینکه حسش نکنی جلویت بازیگری میکنم.
چطور است؟ میپسندی؟
لابد میپسندی که لازم میدانی نفس بکشم و زنده بمانم. البته بعید میدانم که لازم بدانی.
حرفای بیجهتی میزنی!
الان که چه مثلا به فکر فردایی؟
مگر حالمان چه سودی دارد؟ نگران فردا نباش همان امروز است ، فقط عدد روی تقویم عوض میشود و شاید هوا هم حالا کمی تغییر کند.
فردا خودش میاید و میبینی ، جوش نزن ؛ تو به من بگو که امروز برایت چگونه بودم؟
بشود چرا که نه!
حتما برایت یک تدارکی میبینم که دیگر حرف نزنی ، نه برای اینکه بروی ، نه!
فقط از نظر مورد پسند بودنم ، از نگاهت حرفی نشنوم ؛
میدانی که چه میگویم؟!
اوعع ،، حواسم نبود لازم نبود اینها را بنویسم چون میدانی...م.
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی رمان | کمیته
مطلبی دیگر از این انتشارات
من در سایه ها زیستم
مطلبی دیگر از این انتشارات
زیر یک چتر