"شاید از سرد شدن چای هایمان شروع شد؟"
منه با من!
یعنی تنهایی من آنقدر بزرگ است و من خبر نداشتم؟
چرا آنرا بزرگ جلوه میدهند؟مگر مشکلش چیست؟
اگر مجبور بودم تنها باشم یا کسی را نداشتم،آنوقت حرفشان از درست هم درست تر بود ولی حالا که دلبخواهی بوده چه میگویند؟حالا که تنهایی برایم معنا پیدا کرده چه حرفی برای گفتن دارند؟
شایدمن به اندازه آنها حوصله شنیدن حرف های بی سروته را نداشته باشم ولی در عوض تا دلت بخواهد حوصله دارم گوشهای بشینم و کتاب بخوانم،هرچه از دل میگذر بنویسم یا حتی گوشنوایی بشوم برای حرف هایی که کمتر شنیده شده اند یا بیشتر به شنیده شدن نیاز دارند.
شاید مثل آنها نباشم ولی هرکه باشم،این منم.
منی که زندگی را با من دوست دارد.نه با کسانی که من را انکار میکنند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
امید چیز عجیبی بود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
قهرمان
مطلبی دیگر از این انتشارات
صرفا برای یادآوری