من از بیماریم لذت می‌برم!

به بهانه‌ی روز نویسنده در تقویم آمریکا.

کلمات. کلمات مثل حشره‌‌هایی هستند که هر لحظه در ذهن ما تکان می‌خورند تا راهشان را به سمت سرچشمه‌ی خلاقیت باز کنند. درست مثل حشره‌ی معروف رمان مسخِ فرانتس کافکا که دنبال راهی برای رهایی از مخمصه‌ای که گیرش افتاده بود می‌گشت.

مسخ_فرانتس کافکا
مسخ_فرانتس کافکا


به راستی این چیست که ما را وادار می‌کند یک مشت کلمه را روی یک کاغذ سفید وامانده سفره کنیم؟

شاید آقایانِ کلمه‌ فرزند یک سندرم باشند. سندرمی که شاید بتوان نامش را قلم سرگشته گذاشت. فرزندانِ این سندرم از هیچ تلاشی برای بیمار کردن ما دریغ نمی‌کنند.

اما ما از این بیماری رنج نمی‌بریم. ما عاشقانه دوستش داریم و با این که توی سرمان بازار شام همیشه در حال سپری کردن حراج چهارشنبه‌اش است ما آن‌سوی ابدیت را می‌بینیم و خوبی‌های بی‌شمارش را.


قصه یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است. _بوف کور صادق هدایت
قصه یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است. _بوف کور صادق هدایت


بیمار عزیز! چندبار شده تا به‌ حال سر صبحی که روانه‌ی مدرسه می‌شوی همان‌طور که دو تا یکی قدم‌هایت را به سمت مقصد تند می‌کنی درست وسط خطوط عابر پیاده‌ی خیابان خشکت بزند و دلیل خشکی‌ات نه گرفتگی عضلات نه ضعف در بینایی در اثر نخوردن صبحانه و نه حتی دیدن یک آدم‌فضایی تک‌چشمی آن‌ور خیابان که ایستاده و برایت دست تکان می‌دهد باشد.

دلیلت تنها یک چیز است و آن سندرم قلم سرگشته است که یادت انداخته: هیچ می‌دونستی که اگه فلان کارو برای فلان شخصیت انجام بدی دو روز بعد انتشار رمانت نصف دخترای کشور مثل اون لباس می‌پوشن؟

و کدام نویسنده‌ی بیماری است که به محض رد شدن(از من می‌پرسی همان‌جا وسط خطوط) کوله‌اش را زمین نزند و آن دفترچه‌ی مادرمرده‌ی رنگ و رو رفته‌ای که بر اثر عجله در درآوردن، بازکردن و یادداشت کردن داخلش احتمالا چیزی جز چند تکه کاغذ از آن باقی نیست را باز کند و بنویسد و بنویسد تا دستانش درد بگیرند نوک خودکار سابیده شود و کاغذها ته بکشند تا بلکه فشار سندرم قلم سرگشته کم‌کم از توی سرش راه باز کند و به کاغذ خالی محصول بدهد.

  زمانی که رمان رنج‌های ورتر جوان از یوهان گوته به چاپ رسید، مدت کوتاهی بیشتر نگذشته بود که تب ورتریوس کشور را فرا گرفت. به این صورت که حتی جزیی‌ترین وجوه شخصیت ورتر مانند مدل لباسش که یک کت آبی و جلیقه‌ی زرد بود بین مردم باب شده بود. تصویر از Young Goethe In Love 2010
زمانی که رمان رنج‌های ورتر جوان از یوهان گوته به چاپ رسید، مدت کوتاهی بیشتر نگذشته بود که تب ورتریوس کشور را فرا گرفت. به این صورت که حتی جزیی‌ترین وجوه شخصیت ورتر مانند مدل لباسش که یک کت آبی و جلیقه‌ی زرد بود بین مردم باب شده بود. تصویر از Young Goethe In Love 2010



بیمار نازنین! چند بار شده زمانی که وسط کوهی از کاغذ‌هایی که توی هر کدامشان شونصد تیپ شخصیتی(که برخی‌شان حتی برای کارل گوستاو یونگ فقید هم قفلند) برای شونصد شخصیت نوشته شده گیج و کلافه شدی و با خودت به کلنجار افتادی که تولستوی، جورج آر.آر.مارتین یا جی.کی رولینگ دست به دامن کدام امام‌زاده شدند تا توانستند تمام شخصیت‌ها را به جذابی شخصیت اصلی خلق کنند؟

چند بار از دست فن‌فیکشن‌نویس‌های اسمشان را نبری که هر چه فن‌فیکشن درست و درمان را زیر سوال برده‌اند و مستانه در واتپد پادشاهی می‌کنند، نوک خودکارت را گوشه‌ی مانیتور لپ‌تاپت را یا حتی همین گوشی که هر از چندگاهی ایده‌هایت را بارش می‌کنی گاز گرفتی و دستت رفت تا عطای غلط‌گرفتن از از تازه‌کارها را به لقایش ببخشی و واتپد را حذف کنی تا حداقل روانت را سالم نگه‌داری؟


...
...


شب‌ها را چه‌طور می‌گذرانی؟ وقتی تا واپسین ساعات شب بیدار می‌مانی تا آن کلمه‌ی بی‌پدری که اول شب به نیت ایده نوشتی و حالا کم‌کم دارد تبدیل به هفت‌جلدی در جستجوی زمان از دست رفته‌ی گوستاو فلوبر می‌شود را تمام کنی تا بلکه نیم‌ساعت از بیست و چهار ساعتی را که بیدار ماندی چشم روی هم بگذاری اما همان دم مادرت در اتاق را با آرامشی ترسناک باز می‌کند و می‌گوید: اون گوشی رو گرفتی که زندگی رو واست راحت‌تر کنه یا ازت بگیرتش؟

آنه! در آن لحظه چه بر سر مثنوی هفتاد من در حال تایپت آمد؟

با همان احساسات بد تمامش کردی یا ناامید شدی؟

بنویس آنه! حتی با احساسات بد. هیچ‌وقت تسلیم نشو!
بنویس آنه! حتی با احساسات بد. هیچ‌وقت تسلیم نشو!


بیمار بخت‌برگشته! چند بار شده چشمت به آدم‌هایی بیفتد که نتوانی نگاه ازشان بگیری فقط چون خیلی شبیه چیزی هستند که روحشان هم از آن خبر ندارد. یعنی چیزی که تو نوشته‌ای. خواسته‌ای یک جی‌پی‌اس توی جیبشان پرت کنی تا هر وقت داستانت را در زمان نامعلومی تمام کردی پیدایشان کنی تا نقش اصلی فیلم اقتباسی‌ات باشند.

_تو این‌ جا چی‌کار می‌کنی لعنتی؟ من حتی هنوز رو کاغذم نیاوردمت!
_تو این‌ جا چی‌کار می‌کنی لعنتی؟ من حتی هنوز رو کاغذم نیاوردمت!


چه درد سرت بدهم دوست من.

من و تو، او و دیگری همه بیمار یک بیمارستانیم. برای همین می‌دانیم از این دنیا چه می‌خواهیم.

خلاصه بگویم. اگر توانستی شکسته‌نفسی بی‌بدیل کافکا را کنار بگذاری و به کمال‌گرایی کاذبت غلبه کنی...

اگر از مرز جملاتی مثل: (این چه مزخرفیه من نوشتم؟_ امروز آخرین روزیه که کاغذ رنگ جوهر منو به خودش می‌بینه. _ من لیاقت این بیماری رو ندارم.لطفا منو بکشید په‌ها!) عبور کنی و به خودت بیایی.

اگه توانستی از غربال فریب ضخامت کتاب‌های کلاسیک و پدر و مادر داری مثل ادبیات روسیه(مثال:کتاب‌های تولستوی و داستایوفسکی) و انگلیس(مثال:کتاب‌های دیکنز) و فرانسه(مثال:کتاب‌های ویکتور هوگو و بالزاک و رومن رولان) جدا از سختی‌های جانبی‌شان عبور کنی شخمشان بزنی و چیزهای به دردبخورشان را استخراج کنی و قاطی نثرت کنی.

اگر توانستی در جواب کسی که می‌پرسد رمانت را کی تمام می‌کنی عصبی نشوی و با صبوری و یک لبخند خوشگل جواب بدهی: هر وقت که اراده کنم.

در آن صورت است که می‌توانی با بیماری‌ات عشق‌بازی کنی.

اما این را بدان که حتی اگر تا الان هیچ‌کدام از این اگر‌ها را توی خواب شیرین دم صبحت هم ندیده‌ای، اصلا ابدا و هیچ دیر نیست.

شروع کن و آن قلم لعنتی را به حرکت در بیاور.حتی اگر چیزی که تراوش می‌شود چرت و پرتی بیش نباشد. حتی اگر ناچیز، بی‌معنی و فاقد هرگونه ارزش ادبی باشد.

فراموش نکن که فرانتس کافکای نابغه تقریبا هیچ‌وقت نوشته‌هایش را قبول نداشت. بیشتر وقت‌ها بعد از چاپ داستان‌هایش پشیمان می‌شد و حتی به دوستش وصیت کرده بود که تمام آثارش را بی‌تعارف تحویل شومینه و آتش شعله‌ورش بدهد.

فرانتس کافکا
فرانتس کافکا

اما آن نوشته‌های ناچیز حالا کجا هستند؟ آن‌ها درس‌های ما هستند برای درست نوشتن و رویا بافتن از دل حقیقت.

پس بی‌کار ننشینیم. همگی مدادهایمان را تیز کنیم، یک خودکار نوی خوش‌نویس انتخاب کنیم و کاغذ‌های سفید له‌شده در زیرترین نقطه‌ی کشوهایمان را از انتظار نجات دهیم و...بنویسیم.

فارغ ز غوغای جهان

بنویسیم.


یه توصیه: نذارین کسی میز نوشتنتون رو مرتب کنه. چون حتی خودتونم نمی‌دونین کدوم ایده‌ای رو که روی یه دستمال کاغذی کوچیک نوشتین قراره گم کنین. (:
یه توصیه: نذارین کسی میز نوشتنتون رو مرتب کنه. چون حتی خودتونم نمی‌دونین کدوم ایده‌ای رو که روی یه دستمال کاغذی کوچیک نوشتین قراره گم کنین. (:





پ.ن: حضور نامحسوس(!) کافکا رو تو نوشته‌م حس کردین؟

احتمالا این روزاست که سفره‌ی دلمو وا کنم ؛)