دیوانگی هم عالمی دارد ... -علاقهمند به نویسندگی، کتاب، موسیقی و انیمه. دانشجوی ادبیات. معلم آینده...
من جا مانده ام!
-باید از کجا شروع کنم؟
-هرجا خودت میخوای. فرقی نمیکنه.
«فرقی نمیکنه.» چقدر جمله آشنایی بود. اولین بار کجا این را گفته بودم؟ شاید در کلاس نهم؛ وقتی داشتم رشتهام را انتخاب میکردم. نمرههایم خوب بود و مادرم گفت :«میخوای بزنی تجربی؟» گفتم :«فرقی نمیکنه». واقعا هم فرقی نمیکرد. هیچ وقت فرقی نمیکرد. رفتم و رفتم و در نهایت خودم را در دانشگاهی در یک شهر دور و با رشتهای پیدا کردم که هیچ ربطی به کارم نداشت و تنها حسم به آن همین بود. «فرقی نمیکنه.»
-خب من ۲۲ سالمه. لیسانسم رو تازگیا گرفتم و قصد ندارم ارشد بخونم. اینجا مستقل زندگی میکنم.
-توی یه شهر غریب؟ برای یه دختر به سن و سال تو سخت نیست؟
-چرا باید سخت باشه؟
-خب منظورم اینه که....مردهای منحرف. در مورد یه دختر تنها که اینجا کس و کاری نداره ممکنه کنجکاو بشن...
دستهایش را به طرز مضطربی هم میمالید و نگاهش را از من میدزدید. مشخصا انتظار داشت که عصبانی شوم و یحتمل خاطرات بدی برایم یادآوری شود که اعصابم را بهم بریزد. برای همین هم به نظرم آمد که جواب «فکر نکنم» ام به نظرش بیش از حد کوتاه و سرراست بود.
برگشتم به دوران بچگیام. وقتی پدرم من رو فرستاد کلاس زبان. یک روز آمد و دستم را گرفت و بدون این که کوچکترین چیزی بگوید من را برد به یک آموزشگاه، ثبت نامم کرد و در حالی که کلاس نیم ساعت بعد شروع میشد دست من را گرفت و بعدش هم کنار خیابان ایستاد و با انگشت اشارهاش یک نقطه را جلوی پیادهرو نشان داد. «ببین، اونجا وایسا و تاکسی سوار شو و برگرد خونه. ترجیحا سوار ماشین شخصی نشو.» هزارتومان پول هم کف دستم گذاشت و سوار ماشینش شد و رفت.
آن روز هیچی از آن کلاس نفهمیدم. آنجا تنها بودم و کسی قرار نبود دنبالم بیاید. آن موقع ده ساله بودم ولی میخواستم مثل روز اول کودکستان در آموزشگاه بزنم زیر گریه و مامانم را بخواهم. به هر بدبختی که بود آن روز گذشت و با تاکسی هم برگشتم و از بخت سیاهم راننده هم آدم خوبی از آب درنیامد تا بتواند روز مزخرفم را تکمیل کند. حرفهای عجیبی میزد، بیش از حد صمیمی شده بود و از کوچه پسکوچههای تاریک میرفت که تا آن موقع ندیده بودم. تمام حرفهای مادرم در ذهنم بازپخش میشد. «محمود، شنیدی این خبر رو؟ یک بچه تو شهر ما گم شده. انگار دزدیدنش.» و جواب پدرم:«آره این روزا بچهها رو میدزدن میبرن کلیههاشون رو درمیارن میفروشن. آدمای رذلیان. دنیا چقدر کثیف شده.» داشتم تصور میکردم که قرار است سر از کجا دربیاورم و بقیه به خبر دزدیده شدن و در نهایت مرگ من چه واکنشی نشان خواهند داد؟ مادرم در مرگم چه مدل خرمایی میداد؟ ما پول زیادی نداشتیم پس احتمالا از آن خرماهای زرد و خشک که معمولا مامان بزرگ در خانه داشت پخش میکرد. بعدا فهمیدم اسم آن مدل خرما، زاهدیست. البته آن روز گذشت و آن راننده در نهایت کاری نکرد؛ ولی ترسش باعث شد تا پایم به جلوی در خانه برسد بزنم زیر گریه.
از فردا به جای کلاس زبان رفتم کلاس کاراته. از آن به بعد هر پسری طعنه میزد و مسخره بازی در میآورد با چند کبودی و گاهی شکستگی راهی بیمارستان میشد. چندباری تا مرز دادگاهی شدن هم رفتیم ولی خب هر بار پدرم لبخند رضایتی میزد و دیه آن ها را میداد و کلی عجز و لابه میکرد که قضیه به دادگاهی شدن نرسد. خلاصه که، بعد از شانزده سالگی در شهر خودمان آنقدری آوازهی دعواهایم پیچیده بود که دیگر پسری جرئت نزدیک شدن به من را نداشت. هر پسری من را میدید فرار میکرد. به هر حال، در یک شهر کوچک زندگی میکردیم. همه همدیگر را میشناختند.
یکی دوبار هم بعد دانشجو شدنم نیمچه تلاشهایی برای آزار و اذیت شده بود ولی هیچ وقت آنقدر پیش نرفت که بخواهم از مشت برای حل کردنش استفاده کنم. البته بماند که چندباری به خاطر بقیه وارد درگیری شدم. ذهنم قانع شده بود که مشت راه حل تمام مشکلات است. تا قبل اینکه دنبال کار بگردم و از اولین کار پاره وقتم اخراج شوم هنوز هم همانطور فکر میکردم.
-جرئتش رو ندارن. اگه بخوام میتونم دهن تو رو هم همین الآن سرویس کنم.
-جدی میگی؟ بیا ببینیم!
-واقعا دعوا میخوای؟ چقدر حوصله داری.
-بیا! میخوام ببینم!
چشمغرهای رفتم. فکر کنم فهمید که دیگر نباید مثل یک بچه برای چنین چیزی اصرار کند. انگار مادرم راست میگفت. مردها هیچوقت بزرگ نمیشوند. البته او برای مواقعی میگفت که بابا سر این که ناهارمان غذای مورد علاقهش نبود قهر میکرد و یک روز کامل حرف نمیزد و همه را نادیده میگرفت. پدر من کلا انسان عجیبی بود. هیچ وقت به من گیر نمیداد و من را برای انتخابهایم آزاد میگذاشت. اما وقتی حاضر نشدم با پسر همکارش ازدواج کنم همه چیز تغییر کرد. تا حدی که وقتی موقع دانشجویی گفتم خانه اجاره میکنم و خوابگاه نمیروم و از او خواستم که بیاید و به دانشگاه امضا بدهد، چنان ترشرویی کرد که جرئت نکردم با او حرف بزنم. بعد هم بدون خداحافظی راهش را گرفت و رفت. بعد از یک روز هم مادرم زنگ زد و گفت :«بابات گفت حالا که اینطور شد دیگه پاتو توی این خونه نذار.» همینطور هم شد. نفی بلد شدم. دیگر حتی خواهرم هم به من زنگ نزد. احتمالا مادر پدرم موبایلش را چک میکردند. اما به هر حال، از آن به بعد انگار جنینی بودم که در حالی که هنوز وقت به دنیا آمدنم نرسیده بود بند نافم قطع شده بود. انگار یک چیزی در وجودم گم شد. بعد از آن دیگر به هیچ جایی حس تعلق نداشتم. هیچ حسی را با شدت زیاد تجربه نکردم. آخرین باری که گریه کردم یادم نمیآمد.
سکوت کوتاهی بین حرفمان افتاد. او کمی من من کرد. مشخصا میخواست سکوت را بشکند ولی نمیدانست چطوری. اما در نهایت بالاخره یک سوال به ذهنش رسید.
-خب، شغلت چیه راستی؟
-طراح گرافیک.
-یعنی چی؟ چیکار میکنی دقیقا؟
-پوستر تبلیغاتی برای یه شرکت طراحی میکنم. اونجا کارمندم.
-کار شرکتتون در مورد چیه؟
-فروش و واردات دارو.
-کارتو دوست داری؟
-چیز زیادی ازش سردرنمیارم.
-مگه میشه؟
-صرفا کاری که بهم گفته میشه انجام میدم. کارم با یه موجود مکانیکی فرق خاصی نداره. کار قبلیم در مورد طراحی پوستر یه سری نمایش تئاتر بود. این بار اونقدر اجازه خلاقیت ندارم.
-کار قبلیت رو بیشتر دوست داشتی؟
-یه بار پوستر خلاقانهای طراحی کردم که صاحبکارم خوشش نیومد.یه مشت زدم تو دهنش، دوتا دندونش شکست و من رو ازونجا انداخت بیرون.
-که اینطور.
آه کشید و برای مستقیم نگاه نکردن به صورت من، به دستگاههای قهوهساز که با سروصدای زیاد کار میکردند خیره شد. جوری که انگار به روش کار آنها علاقه دارد.
-انتظار داشتم با یکی از دوستات بیای اینجا.
-دوستی ندارم.
-مگه میشه؟ به هر حال چهارسال دانشجو بودی اینجا!
-همشون برگشتن شهرهای خودشون. این که من اینجا موندم مثل موندن و تمیز کردن یه خونه بهم ریخته بعد یه مهمونیه که تموم شده و همه رفتن. شهر برای من خالیه. بیروحه. من اینجا هیچ آشنایی ندارم.
-ترسناکه!
-فکر نکنم.
باریستا سفارشهایمان را روی میز گذاشت. یک جرعه از آبمیوهام نوشیدم. او شروع کرد و تا چند دقیقه هیچ چیزی نگفتیم. واقعا داشتم به حرفش فکر میکردم. چرا باید از بین این همه کلمه، کلمهی ترسناک را برای توصیف وضعیت من انتخاب کند؟ ترسناک دقیقا کدام بخشش بود؟ شاید آن شبهایی که مریض بودم و مجبور بودم خودم بلند بشوم تا برای خودم غذا درست کنم. یا آن شبی که مشکوک شدم شاید سکته زده باشم، به آمبولانس زنگ زدم و در را باز گذاشتم که اگر بیهوش شدم آنها پشت در نمانند. ولی من آنروزها هم نترسیدم. برای زندگیام آنقدر هم ارزشی قائل نبودم. وقتی که خیلی بچه تر بودم میخواستم فضانورد شوم. بعد از این که فهمیدم آنقدر احتمالش کم است که تقریبا میشود گفت احتمالش وجود ندارد، دیگر رویایی نداشتم. رویا را چیزی میدانستم که صرفا باعث میشود ضربههای بعدی زندگی دردناکتر از چیزی که در واقعیت هستند به نظر برسند. وقتی دیگر رویا نداشتم، هیچ تصوری از آینده هم نداشتم. انگار قرار نبود وجود داشته باشد. انگار مرگ هر روز پشت سر من راه میرفت. میدانستم اکثر آدمها وقتی میمیرند هنوز برای فردا و پس فردایشان برنامه داشتهاند. ولی من، مرگ را احساس میکردم، میدیدم، لمس میکردم. همه جا، پشت سرم، کنارم، روبهرویم. بعضیوقتها هم در درونم. چه میشد اگر همین الآن سکته میزدم و جلوی همین پسر میمردم؟ چه اتفاقی میافتاد؟ چه حسی پیدا میکرد؟ نمیدانم. زیاد انسانها را نمیشناسم.
اینها برگرفته از زندگی من نیست.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی ادامه داره
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنهایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
خستم(متن پادکست)