پدرم گاه صدا میزندم شعرِ سپید بسکه آشفته و رنجور و بههم ریختهام.
من نوشتم باران.
در فرهنگها جستوجو میکنم. هزار و یک شب قصهی با آب و تاب دارم. میخواهم قصهگو شوم. یک قصهگوی بیوطن. که وطنش قصهها هستند و روح کودکانی که به شوق آینده در کالبد میلولند. باخداترینِ داستانها را در بیخداترینِ سرزمینها بخوانم. در پی خدا باشم میان داستانهایی که میگویند بیخدا هستند. میخواهم آخرین نفسهای یک فرهنگ واژگون باشم. برای شاه مدام در کیشم گریه کنم و سربازی سپید باشم که ناامیدانه در راه رخی مشکیست و آماجش برگرداندن وزیر سپیدرو به صفحه است - وزیری که آخرین امید فرهنگ شاه در کیش است. شاید من شهریار باشم تنهاامید تندیسهای سنگی که دستشان از زمین کوتاه است. شاید من آرش باشم کشاورز زادهای که از درد هومان رنجین است. شاید من خون باشم تنها چیزی که در دنیای خاکستری ما رنگین است. چه باید کرد؟! چه میتوان کرد؟! پلیدیها را باید دور ریخت یا با آنها سر کرد؟! نیمهی تاریک ماه را باید پوشاند یا به بودنش عادت کرد؟! من کیستم؟! دستهایم آیا میتوانند زندگی را رنگ زنند؟! آیا سزاوار هستم؟! آیا من برای تو برخاستگی اشتباه یک دانه برنج در بیابان هستم؟! آیا از راستی بیبهرهام؟! آیا در بیکرانهی تو، در من رؤیایی خواهد رویید؟! من چیستم؟! مرا به من بشناسان..
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای نویسنده ها
مطلبی دیگر از این انتشارات
در بیست و چهار مرداد زیر آفتاب داغ میبوسمت
مطلبی دیگر از این انتشارات
روز های تکراری...