میشه لبخند بزنی؟
موضوع سخت تر از این حرفاست
منِ جدید.هنوز باورش نمیشود بزرگ شده ام..
یک نفر که مرا به اندازه تمام اسمان دوست دارد هنوز از من سراغِ آن دختر پرشور و پر ذوق و شیطون را میگیرد. گاهی به من افسوس میخورد..گاهی دعوایم میکند که چرا انقدر سکوت میکنم..گاهی به من میگوید تو افسرده ای!!گاهی هم هیچ نمیگوید..خودم میفهمم چه در ذهنش میگذرد.
میخواهم به او بگویم که مرا ببخشد که دختر زیبایش را دزدیدم و جای آن یک دختر آرام و بی صدا هدیه دادم..!
هنوز باور نمیکند من همان دخترِقبلیام.
بی صدایی ام اورا به شدت رنج میدهد.ایا باید مرا باور کند؟ اگر شما جای او بودید چه میکردید؟
مرا ببخش که نتوانستم همان دخترِ پر سرو صدایی که میخواستی باشم..مرا ببخش که غم و سکوت مرا بلعیده است..
مرا ببخش که در خاطراتت دختری با باطن و ظاهری دیگر بودم..لطفا مرا ببخش
آیا مرا میبخشی؟
غورت دادن اینکه تغییر کرده ام، خودم را هم به رنج میآورد.درحدی که دیگر باور نمیکنم..سعی میکنم فکر و ذهنم را جای لبخند بدهم..اما میدانی موضوع از چه قرار است؟لبخند هم فراموشم میشود..لب هایم بالا نمیآیند! گاهی مصنوعی میخندم و سعی میکنم لب هایم را بالا بیاورم..اما نمیشود!
میدانی چی سخت تر از همه است؟!
آری،تغییر سختتر از همهست.
آنجایی که میفهمی دیگر به عروسک ها پناه نمیآوری و به سراغ تاریکی شب میروی.
درد است
مطلبی دیگر از این انتشارات
خزان
مطلبی دیگر از این انتشارات
حرف های من با خودم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چون دوستش داشتین...