مگر می شود تو را رها کرد؟

دانستم که باید بروم. باید رهایت کنم میان انبود خاطرات چروکیده ام. اما چرا اینقدر ناعادلانه زیبا بودی؟!
این احساس مرا در خود ارام ارام میکشد. میبینم که چقدر زیبایی. که چقدر باشکوهی.میخواهم تو را همچون اسمانی که خورشیدش را میخواهد. میخوانم تورا مانند معشوقی که اخرین نامه سربازی را برای بار بینهایت نجوا میکند. اما چقدر ناعادلانه که نمی شود. دلم تو را میخواهد و توانم نمی رسد. چقدر از دور دوست داشتنی هستی...چقدر خواستنی هستی برای این دل کم طاقت من.
ان شب من نشستم زیر نور نقره ای ماه و فکر کردم. این بار جدی و منطقی. ان صدا ها و نجوا های دیوانه کننده پس ذهنم را خاموش کرده و فکر کردم. هنگامی که نور طلایی خورشید چهره ام را ازار داد، من دانستم. بعد از ساعت ها فکر کردن؛ ساعت ها و روز ها و سال ها فکر، من فهمیدم که وقتش رسیده تا رهایت کنم. می دانستم که برای من خوب نیستی. میدانستم که داری مرا کم کم نابود میکنی؛ اما چه میشود کرد؟ مگر میشد تو را رها کرد؟ مگر میشد گوشه ای از جان و رویایت را در گوشه ای خلوت جا بگذاری و برای همیشه بروی؟ من نتوانستم. شاید ضعیف بودم؛ شاید هم احساساتی. اما من تو را با تمام وجودم پرستیده بودم. با تک تک اشک هایی که میریختم. با تمام تصور هایی که از تو داشتم؛ تویی که خیلی دور بودی. دور از من و نزدیک به بی نهایت...