مبتلا به اسکیزوفرنی. اینجا از تجربیاتم میگم. به والله، به پیر، به پیغمبر فیلم «یک ذهن زیبا» رو دیدم.
نان و پرتقال
سرش را پایین انداخت و سعی کرد توجهش را کفش پاره اش بیاندازد که پدر دائم الخمرش دائماً قول خرید یک جفت کفش نو و یا حداقل تعمیرش را به او می داد. آنقدر سرش را پایین گرفته بود که دیگر حتی کوچک ترین پرتوی آفتاب چشمش را نمی زد. تلاش می کرد نگاهش تا حد امکان مظلوم و خجالت زده باشد. آنقدر در این روزها سرش را پایین نگه داشته بود که حتی قوزی کوچک را در امتداد گردنش حس می کرد. حتی زمانی که مادرش از او می خواست که سرش را سر میز ناهار و یا شام بالا بیاورد، به سختی می توانست این کار را انجام دهد و یا اصلاً توجهی به حرف مادرش که تنها صحبتی بود که در خلال صرف شام گفته می شد، نمی کرد. پدرش در آن سوی میز، این رفتار او را به حساب بی ادبی به مادرش می گذاشت و با دست کاسه ی سوپ او را واژگون می کرد و او از تنها وعده ای که بدون گدایی می توانست به دست آورد، بی نصیب می ماند. هر چند که سوپ چیزی جز آب و تکه های پیاز خرد شده نبود که او می توانست تلاش نافرجام مادرش را در گلوله های آرد حل نشده در آب برای غلطت بخشیدن به آن را ببیند.
در این مواقع مادرش آهی می کشید و سرش را مثل پسرش روی کاسه ی سوپش خم می کرد. مادرش. زنی که از زیبایی بهره ای نبرده بود و به همین سبب پدر و مادرش روی تربیت او سرمایه گذاری کرده بودند تا بتواند شوهری مناسب و در خور خانواده داشته باشد. خانواده ای که نسل اندر نسل در کار ماهیگیری بودند؛ مردان خانواده با پاچه های شلوار بالا زده به خانه برمی گشتند و تمام خانه را با بوی ماهی و شوری دریا پر می کردند. پدرِ مادرش با تلاش زیاد و جایزه ای که برای صید ماهی ای غول پیکر به دست آورده بود، توانست پیانویی دست دوم ولی سالم را برای دختر نازیبایش بخرد تا ظرافت و زنانگی را در او افزایش دهد. مادرِ مادرش با کار خیاطی و گلدوزی رو لباس های زیبای خانم های خوش لباس و مد روز پوش درآمد قابل توجهی پیدا کرده بود و توانست معلم پیانویی را برای سه هفته استخدام کند تا به دخترش درس پیانو بیاموزد. معلم پیانو مردی بود بلند قامت، با چهره ای پهن که گویا کسی با مشت بر بینی اش کوبیده بود. ولی انگشتانی ظریف و کشیده داشت و انگشتر طلایی در انگشت کوچکش داشت که بعداً تعریف می کرد که چون سواد نداشته از این انگشتر برای مهر زدن در انتهای نامه های خود استفاده می کرده است. وجود این انگشتر و توانایی آموزش دروس اولیه ی پیانو به مادر کافی بود که دختری را که از زیبایی بهره ای نداشت را عاشق خود کند. مادر برخلاف صورت نازیبایش که رد آبله ی دوران کودکی هم یکدست بودن پوست سفید او را از بین برده بود، در زمینه ی موسیقی بسیار باهوش عمل کرد و معلم پیانو را شیفته ی او ساخته بود.
در صبح یکی از روزهای تابستانی، زمانی که هنوز خورشید از پس کوه های آن طرف دشت بیرون نیامده بود و از سه هفته ای را که معلم پیانو را استخدام کرده بودند، مدتی می گذشت، مادر با صدای تقه ای بر شیشه ی پنجره ی اتاق خوابش بیدار شد. معلم پیانو با دسته گلی درهم از گل های وحشی زرد رنگ پایین پنجره ایستاده بود. مادر بدون اینکه لحظه ای تأمل کند چهار دست لباس و یک پیراهن سفیدی را که از پارچه های مادرش کش رفته بود و با آن برای خودش یک لباس عروسی دوخته بود را همراه با ته مانده ای از عطر که به خاطر شیشه ی زیبایش از یکی مشتریان مادرش هدیه گرفته بود را لای ملحفه ی تختش پیچید و با گام هایی یواش، بدون اینکه بخواهد کسی را بیدار کند، از خانه بیرون رفت و به معلم پیانو که دیگر از فردا می توانست او را «شوهر» خطاب کند، پیوست. معلم پیانو، مادر را به خانه ای زهواردررفته ای آورد و با اندک وسایلی که برای ادامه ی زندگی کردن نیاز داشتند، زندگی دو نفره خود را شروع کردند. مادر بچه های زیادی را به دنیا آوررده بود؛ اما یکی پس از دیگری با عمرهایی یک ساله، چهار ساله، سه ساله از دنیا رفتند و زمانی که بچه ی آخر مرده به دنیا آمد، مادر از تلاش برای داشتن فرزندی که بتواند او را بزرگ کند دست کشید تا زمانی پسر خانواده به دنیا آمد و نیز به طرز غیر منتظزه ای هم زنده ماند. مادر هر روز با این فکر که تنها فرزندش شب در خواب مرده باشد، از خواب بر می خواست و با حالی پریشان به سمت رخت خواب پسرش که زمستان و تابستان کنار بخاری پهن بود می شتافت. و زمانی که از زنده بودن پسرش مطمئن می شد، او را با لقمه ای نان پیچیده شده در پارچه ی نارنجی رنگ ریش ریش شده ای برای گدایی می فرستاد تا بتواند برای شام خانواده هر چیزی که می شد را بدست آورد.
پدر همیشه خواب و یا خمار بود. مادر می دانست که باید از جلوی دست و پای او کنار برود تا پدر تلوتلو خوران بتواند وارد آشپزخانه ی نمناک خانه شود و در تمام گنجه ها را باز می کرد و بهم می کوبید تا بتواند جرعه ای الکل پیدا کند. و بعد سلانه سلانه در حالی که با انگشان ظریف و کشیده اش که حالا رویش چندتا لکه ی قهوه ای بود، روی هوای ادای پیانو نواختن را در می آورد، از خانه بیرون می رفت تا بتواند باز هم برای خودش الکل گیر بیاورد. انگشتر که انگشت کوچک پدر مزین به آن بود سال ها بود که فروخته شده بود و پول آن خرج کفن و دفن بچه ها و خرید الکل شده بود.
پسر کنار خیابان ایستاده بود و مانند همیشه سرش را پایین انداخته بود. زن مسنی که آرام آرام از آن سمت خیابان به این سو می آمد، توجهش را جلب کرد. طعمه ای راحت برای سود کردن. همانطور که سرش پایین بود، دستش را در جیبش فرو کرد و چاقوی کوچک ضامن داری که جیب دوست پدرش کش رفته بود را لمس کرد. خیابان در آن ساعت از صبح نسبتاً خلوت بود. او احتمال داد که این زن مسن از آن زن هایی است که معتقد بود باید برای غذای هر روز مواد تازه ای خرید تا طعم غذاهایی که پسر هرگز در عمرش کم اش نچشیده بود را فوق العاده کند. او اندامی کوچک و ریزه ای داشت، اما تند و فرز بود و می توانست سریع چیزی را بدزد و بدود بدون آنکه کسی همان لحظه متوجه اش شود. زن پیر جلوتر آمد و پای راستش را روی کفپوش پیاده رو گذاشت. دست پسر چاقوی ضامن دار را محکم تر فشرد. زن پیر کیسه ی خریدش را بین دستانش جا به جا کرد که باعث یک پرتقال از کیسه ی خرید بیرون بیفتد و تا نزدیکی پای پسر قل بخورد. انگار که پیرزن متوجه این اتفاق نشده بود. او پرتقال را برداشت و در دستش سبک و سنگین کرد. به فکرش زد به بهانه ی پس دادن پرتقال او را گیر بیاندازد. زنی به سن و سال او، در این محله، وقتی توانایی خریدن چندین اقلام را دارد پس حتماً با پول گنده ای توی کیفش از خانه بیرون آمده است. او داشت کم کم نگران می شد. مدام به دور و برش نگاه می کرد. هوا کاملاً روشن شده بود و میزان جمعیت پراکنده در خیابان ها رو به افزایش بود. زن مسن به داخل کوچه ای تنگ شبیه به کوچه ی خودشان بیچید. هر چند که کوچه های این محله شبیه به هم بودند ولی این کوچه به نسبت اعیانی تر بود و کسانی که کمی دورتر از خط فقر اعلام شده در این کوچه زندگی می کردند. بنابراین شهرداری تصمیم گرفته چند سطل زباله بزرگ داخل کوچه بگذارد تا کمتر شبیه به محله ی فقیر نشین باشد. البته که شهردار با این تصمیمش محیطی امن را برای اراذل و اوباش و الکلی هایی مانند پدرش و همچنین گربه های لاغر خیابانی درست کرده بود.
پسر با چابکی خود را به پشت پیر زن رساند و نوک چاقوی تیز را که از زمانی که داخل کوچه بیچیده بود از غلاف درآورده بود، را به کمر پیرزن فشار داد. پیرزن ایستاده بود. تکان نمی خورد گویی که مسخ شده باشد. پسر چاقو را بیشتر و بیشتر فشار دا د و لکه ای به رنگ قرمز تیره ژاکت پیرزن را آلوده کرد. لکه بزرگ و بزرگ تر می شد و پیرزن کمرش را محکم تر نگه می داشت و باز هم تکان نمی خورد. زن پیر زیر لب زمزمه کرد:« راست می گفت که خریدهای صبحت تو رو به کشتن میده.»
کمی بعد، پسر در حالیکه کیسه های خرید را در دست و مشتی سکه در جیب هایش داشت، سوت زنان راه خانه را پیش گرفت. او اسکناس ها در زیر شلواریش قایم کرده بود. حالا مادرش می توانست غذایی را درست کند که او تا به حال نچشیده بود، اما کمتر از دو ساعت غذا آماده می شد و جلویش قرار می گرفت. فکر کرده به غذایی لذیذ و چرب و بخار داغی که از روی غذا بلند می شد، او را دچار گرسنگی کرد. خواست دستش را در جیبش فرو کند تا تکه نانی که مادرش بهش داده بود را بیرون بیاورد و بخورد که ناگهان متوجه پرتقالی در دستش شد. تمام این مدت که او سرگرم کشتن پیرزن بود پرتقال را در دستانش نگه داشته بود و او حتی متوجه نشده بود. به پرتقال نگاه کرد که در اثر فشار انگشتانش کمی له شده بود. دوباره احساس گرسنگی به سراغش آمد؛ این دفعه شدید تر. کنار پیاده رو ایستاد و کیسه های خرید را که حالا برای او بود را روی زمین کنار پایش گذاشت. شروع کرد به پوست کندن پرتقال، قطره ای از آب پرتقال به چشمش پاشید. قاچ پرتقالی را در دهانش گذاشت و اجازه داد طعم ترش و شیرین پرتقال روی زبانش بخش شود. آبِ پرتقال گلوی خشک شده اش را تَر کرد. قاچی دیگر در دهان گذاشت. این دفعه با جویدن محکم پرتقال را خورد و آب پرتقال جمع شده در دهانش رامحکم قورت داد و با چشمان بسته سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد. ظاهرا پیرزن در انتخاب مواد غذایی چیره دست بود. ولی صد حیف که دیگر نبود تا باز هم از این پرتقال های تازه و آبدار نصیب پسر شود. بعد از تمام شدن پرتقال، نگاه پسر بین کیسه های خرید گردید و پرتقال های بیشتری دید. کیسه های خرید را از زمین برداشت و دوان دوان راه خانه را پیش گرفت و از احساس حرکت سکه درون جیب های گل و گشادش لذت می برد. چند متر آنطرف تر از خانه شان بقچه ی کوچک نان را که مادرش داده بود را از جیبش درآورد. تکه نان را از لای پارچه برداشت و به آن نگاه کرد. گویی که اولین بار است که نان را می بیند. نان تیره و خشک بود و حتی با جویدن بسیار هم به سختی از گلو پایین می رفت. او تکه نان را گوشه ای پرت کرد و دستمال ریش ریش نارجی رنگ را، دقیقاً هم رنگ پرتقالی که خورده بود و پرتقال هایی که به خانه می برد، را تکاند تا از شر خرده نان ها نیز خلاص شود. پارچه پرتقالی را مچاله کرد و درست مانند گِردیِ یک پرتقال آن را داخل جیبش، کنار چاقوی ضامن دار که خون خشک شده روی تیغه ی آن بود، چپاند.
ظهر در حالیکه مرغ پخته شده با پرتقال لذیذ را با ولع و اشتهای فراوان می خورد، به رادیو گوش می کرد که خبر از یک فقره قتل یک زن میانسال با چاقو را می داد و محله ی او را نا امن تر از همیشه می خواند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سیاهی شب
مطلبی دیگر از این انتشارات
خالی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
باران!عجیب ترین معجزه..