Even the thought of loving someone the way I loved you is hard, painful, and, of course, frightening.
هدف بعدی: ننوشتن پستی مشابه در پایان پاییز
برای این تابستون برنامه های زیادی داشتم.
که شاید یکم انتظار زیادی بود از خودم
ولی به هر حال، براشون تلاش خودمو کردم... تا یه جایی هم پیش رفتم و امیدوارم حداقل چند تاییشون تو این چند هفته باقی مونده تموم بشن و یه تیک کنار اسمشون بزنم.
تو این تابستون چیزهای زیادی راجع به خودم فهمیدم.
برای مثال، دوست دارم چه استایلی داشته باشم؟ رنگ مورد علاقم چیه؟ دوست دارم اتاقم چجوری باشه؟ آینده ام رو چجوری میبینم (البته تو این مورد هنوز زیاد راجع به جوابش مطمئن نیستم) دوست دارم چه مهارت هایی داشته باشم؟ و کلا، دوست دارم چجور آدمی باشم؟
تو تابستون، فعلا اینکه کی "میخوام" باشم رو انجام دادم، تو نیمه ی دوم سال، سعی میکنم به کی "هستم" بپردازم و شخصیتی که میخوام داشته باشم رو درست کنم
از این تابستون واقعا خوشم نیومد. و داشتم با خودم فکر میکردم که... تابستون های قبلی هم همچین چیز خاصی نبودن ها و متوجه شدم که چقدر هوای ابری و سرد، بارون، پاییز و زمستون رو بیشتر از هوای گرم و آفتابی، نور بیش از حد خورشید، و تابستون دوست دارم.
این تابستون واقعا برام کسل کننده بود. شاید چون هیچ جا نمیرفتم و تقریبا همه ی تابستون رو تو خونه بودم. یا داشتم گریه میکردم یا داشتم "اون کاری که باید رو" انجام میدادم. تیر ماه بهتر بود، چون تازه اول تابستون بود و منم پر از انگیزه. مرداد که شروع شد، وارد یه حالت افسردگی شدم و واقعا حالم بد بود. آخر های مرداد حالم کم کم بهتر شد و الانم که تو شهریور ایم... احساس میکنم بیشترین میزان تلاشم برای این ماه خواهد بود.
یه لیست نوشتم از کارهایی که میخوام توی نیمه دوم سال انجام بدم و این دفعه تقریبا جوری نوشتم که بتونم بهشون (به بیشترشون) برسم.
این تابستون کلاس زبان نرفتم... کلاس زبان تقریبا مکانی بود که خیلی دوسش داشتم، به دلیل وجود معلمی به اون خوبی. و وقتی تو این تابستون اصلا ندیدمش خیلی حس خوبی نداشتم. ابر های صورتی منو یاد کلاس زبان میندازن، چون وقتی تو ماشین در حال رفتن به کلاس زبان بودم میدیدمشون. موقع غروب. با اون استرس ناشی از انجام ندادن کامل و درست تکالیف ام.
فک کنم یه هفته پیش بود که دوباره ابرهای صورتی رو دیدم. و واقعا دلم برای اون استرس تنگ شد.
دلیل اینکه، این ترم نرفتم کلاس زبان... (در واقع هیچ کلاسی) یک، نشستم کل گرامرهایی که تا به اون ترم یاد گرفته بودیم رو مرور کردم همچنین 4 تا کتاب اخر رو دوباره خوندم تا دانش آموز بهتری بشم (مدیونید فک کنید میخوام دانش آموز بهتری برای اون تیچرم بشم و اون انگیزه ام بوده) البته هنوز خوندن اون 4 تا کتاب تموم نشده ولی تا شروع ترم جدید، تموم میشه.
دلیل دوم: کلاس ها استرس زیادی رو بهم میدادن... پس 3 ماه بدون استرس چیز خوبی میشد، نه؟ (مشخص شد که نه) البته کلاس برنامه نویسی رو تو تابستون باز هم رفتم ولی چون فقط یه روز در هفته بود خیلی حضورش احساس نمیشد.
دلیل سوم: گذاشتن همه ی تمرکز ام روی "اون کار"، با نذاشتن تایم برای اماده شدن برای کلاس ها، رفت و آمد و انجام ندادن تکلیفی به زور معلم... تقریبا همه ی تمرکزم رو برای "اون کار" گذاشتم و نتیجه اش چیز خوبی شد (قراره بشه) همچنین، بخشی از تایم ام برای خوندن زبان انگلیسی و روسی رفت ولی بیشترش خرج "اون کار" شد.
در آخر... این تابستون با شناخت بیشتر خودم، ناراحتی و نوشتن یه برنامه ی بهتر برای پاییز و زمستون به پایان میرسه. و من امیدوارم، در پایان پاییز یا زمستون عکس اون صفحه که تمام کارهاش تیک خوردن رو اینجا بزارم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سیب و ساقی
مطلبی دیگر از این انتشارات
ممنون که مهربونین 😊
مطلبی دیگر از این انتشارات
مگر می شود تو را رها کرد؟