و در آستانه بزرگسالی

دوست دارم این‌جا براتون از احساساتی بنویسم که این روزها یعنی چند روز قبل از تولد هجده سالگیم دچارشون شدم. هرچند که نمی‌دونم آیا تجربه این احساسات حاصل همون نزدیک شدن دوره هجدهم چرخش زمین به دور خودش با حضور منه یا اینکه به زودی زود قراره برای خودم رشته انتخاب کنم، برم یه شهر دور دور دانشگاه و برای خودم کار کنم. راستش دوره سختیه، احساسات زیادی درم می‌جنبن، به همدیگه می‌خورن و پخش زمین می‌شن. دختری که همین الآنشم برای انتخاب جورابی که بهتره بپوشه نیازمند نظر مامانشه حالا می‌خواد بره و روی پای خودش زندگی کنه. یهو. خب؟ فشار زیادی رومه اما ناراضی نیستم. تا جایی که فشار به معنای این باشه که "داره یه اتفاقی میافته" ناراضی نیستم. بابای اینژ توی شش کلاغ هم بهش می‌گفت "وقتی ترس وارد می‌شه یعنی یه اتفاقی قراره بیافته".

از کجا شروع کنم؟ چیزی که الآن خیلی داره توی سرم وول می‌خوره اینه که باید یاد بگیرم از دست بدم و از از دست دادن نترسم. من یک رویا داشتم. راستش هنوزم نتونستم جوری که باید رهاش کنم، پس هنوزم دارم؟ یک رویا دارم که به خاطرش یک دوران طولانی هر روز کله سحر بیدار می‌شدم و می‌نشستم پای درس و کتاب. یک رویایی که بیشتر از سه ساله با منه. یک رویایی که خیلی روزها تصورش تنها سنگر نجاتم بوده. رویایی که به خاطرش خیلی وقت‌ها چشمام پر از اشک شد. چند وقتیه که یواش یواش دارم می‌فهمم با تمام کارهایی که کردم من هنوزم از رویام خیلی دورم (به قدر یه تیکه کاغذ به دست نیومدنی شاید؟). دارم می‌فهمم که این مدل رویاها برای امثال من و ما نیست. این رویاها آدم خاص خودشون رو نیاز دارن و من اون آدم خاص نیستم. دارم می‌فهمم که همه دنیا روی پایه دردایی که من متحمل شدم نمی‌چرخه. توی این سه چهار سال خیلیا بابت رویام بهم خندیدن و خیلیا هم با مهربونی بهم گفتن که "نمی‌شه. قبل از اینکه خودت بشکنی دست ازش بکش." ولی من پشیمون نیستم. من احساس نمی‌کنم که دیدن اون رویای دست‌نیافتنی به عنوان چیزی که یک روز می‌تونم توی دستام داشته باشمش اتلاف وقت بوده باشه. رویام من رو زنده نگه داشت وقتی که امیدی نبود. رویام از من آدم بهتری ساخت. شاید بعدا، خیلی بعدا، به گذشته نگاه کنم و قلبم توی سینم ناراحت بشه از اینکه نتونستم چیزی که براش چند سال پشت سرهم عرق و اشک ریختم رو به خاطر کوچکترین قدم آخر به دست بیارم اما خب؛ کدوم خداحافظیه که تلخ نیست؟ حتی اگه لازم باشه.

دومین چیز اینه که من احساس می‌کنم که تصمیات این روزهان که آدمی که قراره بهش تبدیل بشیم رو می‌سازن. اینکه امروز تصمیم بگیریم چی قراره خوشحالمون کنه. درآمد یا علاقه؟ اینکه آیا حاضریم برای پول و امکانات روی ارزش‌هامون پا بذاریم یا نه. اینکه چقدر سختی رو حاضریم متحمل بشیم تا تراشیده شیم. تصمیمای این روزاست که مشخص می‌کنه بیست سال دیگه قراره از دیدن گل دادن گیاهی که چندماه ازش مراقبت می‌کنیم خوشحال بشیم یا از دیدن اضافه شدن یه صفر جدید به حساب بانکیمون. راستش این تصمیم داره برای من بی‌نهایت سخت جلو می‌ره. اما وقتی به این فکر می‌کنم که من یک زندگی بیشتر ندارم و توش بیشتر از یک نفر رو نمی‌تونم زندگی کنم به مراتب آسون‌تر می‌شه. راستش ته ته آرزوهای من اینه که یه روز صبح توی چهل سالگیم بیدار بشم و از بابت اینکه این مسیر رو رفتم و الان اینجا ایستادم (احتمالا نشستم) احساس خوشحالی کنم. به خاطراتی که داشتم فکر کنم و قلبم آروم بشه. همین. راستش با اینکه نمی‌دونم واسش خیلی زوده یا دیر اما فهمیدم احساس آرامش و رضایت خاطر داشتن توی این زندگی از هر احساسی مهم‌تره. اینکه خوشحال باشی از کسی که هستی. اینکه پیش آدمایی باشی که دوستشون داری و دوستت دارن. الکی سخت گرفتن زندگی هیچ کمکی به آدم نمی‌کنه. راحت حرف دل رو باید زد، حتی اگه یه رابطه یا پله زیرپای آدم رو خراب کنه. باید تصمیمی رو گرفت که قلبت داره گواهی می‌ده که درسته. جایی بود که جات بشه. کاری رو کرد که باعث بشه صبح با رضایت از خواب بیدار بشی. آسیب می‌بینی؟ شکست می‌خوری؟ زیاد. ولی درد بودن جایی که اشتباهه و زندانی کردن خودت پشت هزار لایه فکر و خیال به مراتب بدتره. منم راستش ترجیحم اینه که به جای اسیر کردن خودم توی اسم‌ها و نقاب‌ها و بازی و انتقام‌های بی‌معنی چیزی رو دنبال کنم که به قلبم روشنی می‌بخشه.

راستش بحث انتخاب هم زیادی سخته. یه نفر یه جایی گفت که "باید از آخر شروع کنی". به این نگاه نکن که وای اگه فلان کار رو انجام بدم توی امتحانای دی ماهم قراره توی اون سرما و غریبی این همه اذیت بشم یا مثلا به اینکه اگه برم فلان رشته فلان جا رو بخونم قراره خیلی باکلاس باشه ها! به این فکر کن که دوست داری بیست سال دیگه کجا ایستاده باشی. چیا بلد باشی و چه کارایی از دستت بربیاد. نمیدونم چرا اما من واقعا یه مدت کور شده بودم و بیشتر از یه قدم جلوی پام رو نمی‌دیدم. این روزا فهمیدم که باید به تهش نگاه کرد. در عین حال هم نباید با نگاه کردن به تهش به خودت بیش از حد فشار بیاری. همه ما یه پایان پر از دستاورد و موفقیت رو می‌خوایم ولی اتفاقا زیاد از حد اذیت کردن خودت برای چیزهایی که نمی‌شه یا سخت میشه حاصلی جز زمین خوردن و داغون شدن طی چندسال نداره. باید با خودت مهربون باشی و در عین حال هم نگاهت رو از یکی دو قدم جلوتر فراتر ببری.

این روزا فهمیدم که تنها راه مقابله با استرس اینه که اصلا راهش ندی. اتفاق‌ها میان و میرن. ساعت‌ها و لحظه‌ها می‌گذرن. تنها کاری که تو لازمه بکنی زندگی کردنشونه. اما و اگرها و چراها خیلی زود از پا درت میارن. راستش من پارسال که سرکار (کلاس) می‌رفتم خیلی نگران بودم. نگران اینکه این جلسه خوب پیش بره، اینکه شاگردا اذیت نکنن، کسی ناراضی نشه، چیزی رو اشتباه نگم، کاری رو اشتباه نکنم، اینکه همه چیز آماده باشه و همین خیلی من رو از پا درآورد. باعث می‌شد که هر شب قبل از کلاس خوابای عجیب و غریب ببینم و سردرد دست از سرم برنداره. امسال یه رویکرد جدید رو پیش گرفتم. (البته از وقتی که کنکوری شدم فهمیدم که نباید اهمیت داد ولی) سعی کردم کمتر فکر کنم و فقط انجامش بدم. تا اینجا جواب داده و امیدوارم از اینجا به بعد هم بده. ترجیحم اینه که الآن به جای هر روزه فکر کردن به اینکه وای از کجا بیارم پنج سال دیگه خونه بگیرم و چک کردن آگهی‌های استخدامی شرکت‌ها واسه چند سال دیگه فقط چیزی که دوست دارم رو انتخاب و زندگیش کنم. اتفاق‌ها میان و میرن. لازم نیست زیادی هم نگرانش بود.

کوارتت نهایی، آرمینا سالمی
کوارتت نهایی، آرمینا سالمی

اینو بالاتر هم گفتم ولی دارم می‌فهمم که زیادی شلوغ کردن سر خودت و مشغله داشتن خیلی هم جالب نییست. من یه برنامه سفت و سخت برای این تابستون داشتم. تا یه جایی هم پیش رفتم. یهو از چند روز پیش بریدم. سه چهار روزه که هیییچ کاری انجام ندادم و نمی‌تونم مقدار کمکی که این چند روز بهم کرده رو با کلمات توصیف کنم. فکرای بهم ریخته‌ام کنار هم قرار گرفتن، فهمیدم زندگی خیلی هم سخت نیست و مهم‌تر از همه دوباره به یاد آوردم که چیا رو دوست دارم و چیا مهم‌تره. بعضی وقتا انگار دادن دمش بهتره. نه؟