چرت و پرت نامه | گمراهی

یه وقت هایی تو زندگی یه موقعیت هایی پیش میاد که تصمیم‌گیری برات سخت میشه. می‌مونی بین یه چهار راه عجیب و غریب و نمی‌ دونی باید با عقلت تصمیم بگیری یا از احساساتت کمک بگیری.

این روزا حس می‌کنم که سردرگمم و نمی‌دونم دارم چیکار می‌کنم. کار هام روتین و برنامه خاصی نداره و معلوم نیست که چه الگویی رو در پیش گرفتم. ممکنه یه روز طبق برنامه روزانه پیش برم و روز بعدش همه ی کارام رو قاتی کنم. مثلا یه روز اون قدر درس می‌خونم که بدون شام خوابم می‌بره و روز بعد اونقدر می‌خوابم و تنبلی می‌کنم که شبش دیگه خوابم نمی‌بره. وقتی خوابم نبره، یا می‌شینم درس می‌خونم و یا کل شب رو با اورثینکام همنشین میشم.

امشب جزو اون شباست که تا صبح گرفتار افکارمم. این شبا سوالات زیادی تو سرم می‌چرخه. به بعضی از سوالات میشه یه جواب قاطع داد ولی سوالاتی که منو تا صبح بیدار نگه می‌دارن از اون دسته سوالاتی هستن که جوابی نداره. این سوال ها معمولا از احساساتم سررشته می‌گیرن و جواب قانع کننده‌ای هم ندارن یا حداقل اون جواب ها من یکی رو قانع نمی‌کنن. راستش نمیتونم با احساساتم کنار بیام. اگه بخوام توصیفش کنم، احساسات و منطقم دو جناح هستن که درست در مقابل هم قرار گرفتن و مدام اختلاف نظر دارن. احساساتم ظریف هستن و لطمه می‌بینن و با این اوصاف، هر از گاهی احساس ناراحتی می‌کنم از اینکه به خواسته هام نرسیدم.

خودمم میدونم راه مقابله با احساسات مزخرفم و اورثینک های شبانه چیه؛ اما گهگاهی این حالاتم عود میکنه و از کنترلم در میره. اگه تو حالت عادی بود، میتونستم با کتاب خوندن حواسم رو به جایی پرت کنم و برای مدتی از شر خاطراتم به دنیایی از خیال و ماجراجویی پناه ببرم؛ اما حالا درگیر یه احساس قوی به نام عشق هستم و از وجودش رنج میبرم.

عشق نمیذاره به چیزی جز معشوق فکر کنی. شاید بارها تلاش کنی خودت رو با چیزای مختلف سرگرم کنی؛ اما درست موقعی که میخوای بهش فکر نکنی تمام توجهت بهش جلب میشه. چیزی که سرگرمت میکنه عشقه، نه چیز دیگه ای. عشق واقعی میتونه برای صاحبش خیلی ترسناک باشه. البته که همیشه اینطور نیست؛ اما مسلما یه دختر بچه که هنوز 14 سالگیش رو تموم نکرده، نمیتونه همچین احساسی رو کنترل کنه.

با تموم این درگیری های ذهنی، هنوز هم دارم زندگی میکنم و خوش بختانه تصوراتم از نبودن اون شخص به واقعیت تبدیل نشده. هرچند که عشقم از اون یه اسطوره تو ذهنم ساخته؛ اما الان که ازم دوره راحت تر میتونم فکر کنم و حس میکنم دارم نفس میکشم. مثل این میمونه که خودت نمیدونی یه صدایی داره اذیتت میکنه؛ ولی وقتی قطع بشه احساس راحتی میکنی. سعی میکنم تو این وضعیت نایستم. ترسم از اینه که مثل ساعتی باشم که وقتی لحظه ای بایسته مجبور میشه تغییر کنه تا زمان رو درست نشون بده وَ تغییر سخته...­­­­­­­­­­­

با وجودت همه چیز، من خاطراتی دارم از مواقعی که تو سخت ترین حالات ممکن دووم آوردم و تونستم از موانعی رد بشم که شاید خیلی ها نتونستن از رد بشن وَ همین خاطرات هستن که به من قوت قلب میدن:)





پ.ن: هروقت حالم بد باشه، به اسطوره هایی مثل بشیر فکر می‌کنم که تو سخت ترین شرایط ممکن لبخند زدن و تونستن که خیلی چیز های سخت رو بپذیرن، باور کنن و با وجود تمام سختی ها، تا پای جون برای آزادی روحشون بجنگن:)))