چون دوستش داشتین...

مثلا شهر اشباحه اینجا😅
مثلا شهر اشباحه اینجا😅

تولد من در اواخر ماه مارس است. وقتی فصل در حال تغییر است؛ وقتی آفتاب گرم و باد سرد است. درختان تازه شکوفه زده اند اما زمین هنوز گرم نشده است .

مامان همیشه می گوید بخشی از من در زمستان و بخش دیگرم در بهار متولد شده و شاید به همین خاطر است که یک جا بند نمی شوم. و این که ( البته به قول مامان) همیشه دنبال دردسر می گردم؛ چون من به یک محل تعلق ندارم.


من و خانواده ام در حومه شهر زندگی می کنیم ؛ جایی که دور تا دور آن با دشت و صحرا ( و تعداد زیادی روح) احاطه شده است با درختانی که تغییر رنگ می دهند، رودخانه هایی که در زمستان یخ می زنند و صد ها منظره ی فوق العاده برای عکاسی . در فاصله چند مایلی از محل زندگی ما ، فضایی مثل یک شکاف ، مابین تپه ها وجود دارد . جایی که خورشید در مرکز آن غروب می کند و در میان دو شیب آن خانه می کند ؛ مثل توپی که در دستان کسی آرام گرفته است . من بارها و بارها به این محل رفته ام و به جرات میگویم که هیچ وقت شبیه بار قبل نبوده است . این فکر همیشه توی سرم بود که برای یکسال هرروز به این محل بروم و از غروب آفتاب عکاسی کنم و حالا که دوربین داشتم، می خواستم از همان محل شروع کنم . یادتان که هست درباره ی تولدم و ماه مارس چه چیزی گفته بودم!

آن سال برای اولین بار به حدی هوا گرم شده بود که بتوانم دوچرخه سواری کنم ؛ حتی با وجود اینکه به قول مادرم ، هوا هنوز کمی سوز داشت. پس بند بنفش دوربین را از گردنم آویزان کرده و با دوچرخه به سمت تپه ها حرکت کردم؛ گویی با خورشید مسابقه می دادم. در حالیکه لاستیک هایم روی زمین نیمه یخ زده سر و صدا می کردند ، در خیابان ها ویراژ می دادم و بعد از اینکه از زمین فوتبال گذشتم ، راهم را به سمت پل ادامه دادم . منظورم از پل ، امتداد کوتاهی از چوب و آهن ، معلق بر روی آب است. پلی که باید به نوبت از روی آن رد می شدیم ، چون برای عبور دو اتومبیل به اندازه کافی جا نداشت. آن روز، تا اواسط پل حرکت کرده بودم که کامیونی با شتاب هرچه تمام‌تر از پیچ عبور کرد و به سمت من منحرف شد . من و کامیون هردو با لاستیک های جیغ کشان ، از مسیر اصلی منحرف شدیم. شدت برخورد دوچرخه و با نرده ها به حدی بود که جرقه های حاصله در هوا پخش شدند؛ و من برفراز دسته های دوچرخه و بعد بر روی نرده ، به پرواز درآمدم.

و بعد، سقوط کردم...

به نظر ساده است ، نه؟ مثل تلوتلو خوردن، سر خوردن و زخمی شدن سر زانو . اما باید بگویم که ارتفاع پل تا آبی که چند روز پیش یخ زده و منجمد شده بود ، به هفت متر می رسید.

وقتی در اثر این برخورد سطح یخ زده ی دریاچه شکست ، سرما و شدت ضربه هوا را در ریه های من منجمد کردند. ابتدا چشمانم سیاهی رفت و بعد از مدتی که دید چشمانم به حالت عادی برگشت ، هنوز داشتم غرق می شدم. دوربین دور گردنم مثل سرب سنگین شده بود و مرا به پایین می کشید... پایین ... پایین تر...


و ناگهان.... رودخانه تاریک شد ؛ تنها موج کوچکی از نور در سطح آب به چشم می خورد. حس کردم در آن سوی آب کسی را دیدم ؛ یا نشانی از کسی، سراپا سایه و بعد ، سایه غیب شد و من همچنان غرق می شدم . در آن لحظات به مرگ فکر نمیکردم . در حقیقت ، به جز آب یخی که ریه هایم را پر می کرد و وزن پرفشار رودخانه ، به هیچ چیز فکر نمیکردم.

بعد از مدتی کوتاه، تمام افکارم کم رنگ شدند؛ تنها به یک چیز فکر می کردم : هر لحظه از نور دورتر می شوم.

می دانستم باید به سمت نور بروم. تمام سعی خودم را می کردم اما نمی توانستم. دست و پاهایم سنگین شده بودند و هیچ هوایی باقی نمانده بود. یادم نمی آید بعد از آن چه اتفاقی افتاد . هیچ چیز از جزئیات در خاطرم نمانده است. انگار جهان و هر چه در آن می جنبید برای لحظه ای قطع و وصل شد؛ مثل وقتی که نوار فیلم جمع می شود ؛ چیزی پخش نمی شود و شما فیلم را به جلو می زنید.

و بعد من کنار رود خانه نشسته بودم و در حالیکه پسری کنارم قوز کرده بود ، هوای تازه را به ریه هایم می کشیدم . پسر شلوار جین و تیشرت ابر قهرمانان پوشیده بود و موهای بلوندش طوری مرتب و رو به بالا بودند که انگار لحظه ای پیش آنها را مرتب کرده بود.

"نزدیک بود غرق بشیا"

با صدایی که از بین دندان های بسته ام خارج می شد به زحمت پرسیدم : چی شد؟

" تو افتاده بودی تو آب و من کشیدمت بیرون"

حرفش به نظرم کاملا بی ربط بود ؛ در حالیکه او اصلا خیس نشده بود ،من مثل موش آب کشیده بودم...

○ قسمت هایی از کتاب شهر اشباح ○



پ.ن: هنوز دارم میخونمش ، راستش تو این چند روز وقت نداشتم زیاد کتاب بخونم ولی همچنان سر قولم هستم هر وقت تموم بشه نظرمو میگم🫡 تا الان که کتاب خوبی بوده به نسبت✨️🍓

نظرتون چیه در مورد این کتاب؟!