میشه لبخند بزنی؟
گل ها هم حرف می زنند..!
عادت داشتم با گل ها درد و دل کنم..
(میدونی گلِ من.. امروز با شیما دعوام شد)
ادامه دادم:( آخه چرا انقد تو خوشگلی..! ای کاش منم مثل تو خوشگل بودم.. مامانم میگه، خوشگلی آدما تو دلشونه، نه چهرهشون!. راست هم میگه هاا)
گل ها، همیشه به من چیزی را میگفتند که میخواستم بشنوم. آنها مثل شیما یا هر کس دیگری با من دعوا نمیکردند و حرف های تلخ نمیزدند.آنها گل بودند. اما گاهی، طاقت پژمرده شدنشان را ندارم، هرکاری هم میکنم تا زنده بمانند اما نمیشود..!
شما وقتی کسی را از دست دهید گریه میکنید.من هم اگر گل هایم را از دست دهم میگریم..
گل ها تمامِ دارایی من هستند و مادرم تمام چیزیست که من دارم.بعد از مرگِ بابا..!
قبل از گل ها، با بابا درد و دل میکردم؛ او شنونده ی خوبی بود و مانند گل ها حرف هایی میزد که من دوست داشتم بشنوم..مرا دوست داشت.طاقت دیدنِ پژمرده شدندش را نداشتم.بابا اولین گلی بود که از دست دادم..
مامان هر روز صبح به گل هایم سلام میکرد و بابا حرف های محبت آمیز به آنها میزد..دیگر همه چیز تغییر کرد.گل ها شدند بابایِ من و و مامان شد تمامِ دارایی ام.
درمدرسه، دخترها مرا مسخره میکنند و میگویند چون بابا ندارم بلد نیستم زندگی کنم. اشتباه محض است.من بهتر از همهی انها بلدم زندگی کنم.چون قوی تر از آنهایی هستم که پدر دارند.من یاد گرفتم چگونه بدونِ بابا زندگی کنم..آنها درک نمیکنند.شیما هم مانند آنهاست..روزی،بهترین دوستم بود.
در آغوش مامان پناه میگیرم و با گل ها دوست میشوم..مامان را خیلی دوست دارم بی نهایت به او وابسته ام. مامان میگوید اگر بزرگ تر شوم آرام میگیرم و دیگر به او وابسته نخواهم بود.
یک دخترک هفت ساله.مانند من!
شاید اگر بزرگ شود.قوی تر شود..
شنیده ام آنهایی که رنج زیادی را تحمل میکنند بلد نیستند اشک خود را کنترل کنند.آیا من آنگونه خواهم بود؟!
نمیدانم. این زندگیِ بی رحم چه در انتظارم دارد..
چه حرفی با این دختر داری؟!
پ.ف:پونه فلاح
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاطرات نویسندهٔ پیسکوپات و رفقایش..¡
مطلبی دیگر از این انتشارات
آن روز برفی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
بار دنیا بس سنگین است و من دارم له میشوم.