همانم که ندانم چه خواهم ز جانم.
یادت بخیر بچگی
برای نشان دادن جواب سونو گرافی ام باید پیش دکتر نصرت میرفتم اما با چشمانی گود افتاده و موهایی ژولیده،خود را با پتو لقمه پیچ کرده بودم و چمباتمه زده بودم پشت تخت. چشمانم خیره به آستین پیراهنی که از در کمد بیرون زده بود،بود و فکرم در ناکجا آباد.
ساعت از ۶:۴۰ گذشته بود،اذان گفته شده و اتاقم بدون کسب اجازه من خودسرانه خاموش شده بود.
و تمام این مدت بی وقفه صدای اواز خواندن بچه مردم در گوشم میپیچید و من به رقیب او" ایمان "فکر میکردم.
به اینکه آرزوی او چیست؟چه چیز هایی خوشحالش میکنند؟پست های اینستاگرامش واقعی است یا چون از صدای خواننده خوشش می آید پستی با چنین مضمونی میگذارد:
مرااااا ببوسسسسس برای اخریننننن بارررر
میتوانم به او بگویم به عنوان پسری که پیجت پابلیک است و مخاطب مورد نظرت هم به پیجت دسترسی دارد،خیلی احمق هستی. این حرکتت این فکر را در سرم می اندازد که یک دختر رشتی چشم عسلی با موهای بور و لبان سرخ و غنچه ای،جلوی چشمت شاخه گلت را آتش زده و انداخته زیر پایش.
یا شاید وقتی از سربازی برگشتی از خواهرت شنیده ای آن دختر همسایه طبقه پایین خانه اتان که بعد از ظهر ها با یک تیشرت و شال حریر در حیاط مینشست و قند خورد میکرد،شوهر کرده.
اولین خاطراتم از ایمان برمیگردد به وقتی که ۸ ساله بودم و او ۱۸ ساله.
خانه ما بوشهر بود و آنها شیراز.
خرداد ماه که ما آنجا میرفتیم او هنوز امتحان میداد. میگفت چون باید با خط واحد بروم آن سر شهر،مجبورم خیلی زود بیدار شوم.
اتاقش در طبقه دوبلکس خانه اشان بود. در اتاقش یک تراس محشر وجود داشت که عاشق این بودم که بروم بنشینم آنجا و دست و پایم رو از نرده ها آویزان کنم و حیاط همسایه ها را دید بزنم.
و البته مثل همین الان که بلافاصله تا یک ارتفاع میبینم برآورد میکنم اگر از اینجا بپرم زنده میمانم یا نه،آن موقع هم به همین موضوع فکر میکردم.
در اتاقش یک کامپیوتر سفید رنگ داشت که مثل تلویزیون های قدیمی بود. آن کامپیوتر معدن فیلم باربی و بازی های کامپیوتری بود. خواهر زاده هایش وقتی می آمدند آنجا مجبورش میکردند برایشان بازی و فیلم بریزد و به همین سبب وقتی به خانه آنها میرفتم من هم اسبابی برای سرگرمی داشتم.
تصورم از ایمان آن روز ها،یک پسر نوجوان است که از روی فرم مدرسه اش یک بافت بدون آستین پوشیده و دارد کفشش را میپوشد که از خانه خارج شود.
به عنوان یک دختری که همیشه خدا سرش پر از باد و بوی قورمه سبزی بوده،ایمان تنها کسی است نه خاطره ای در کودکی ام با او دارم و نه حتی به او توجهی کرده ام.
اعصابم خورد شد.با همان ریخت و قیافه درهم رفتم تا داخل حیاط خانه پیاده روی کنم. ذهنم آنقدر مشغول بود که گرمی هوا برایم اهمیت نداشت. فقط دور خودم میچرخیدم و اهنگ گوش میکردم.
۱۰ دقیقه بعد که برگشتم تو،تمام تنم خیس عرق بود. که این بار،مادر متوجه من شد.
داد و فریاد که یعنی چی نمیرم دکتر،زود باش آماده شو زنگ بزنم اژانس.
مجبورا دوش گرفتم،لباسی که شقایق گفته بود با این خیلی جذاب میشوی را پوشیدم و رفتم دم در.
ویرگول را باز کردم،از جناب رهام کامنت داشتم. نصفش را نخوانده بودم که مادر گفت تاکسی آمده است.
با همان کیفی که شقایق برایم ست کرده بود و کفشی پاشنه پا پوشیده بودم،جهیدم به سمت در حیاط و در را باز کردم. تاکسی نیامده بود. باز سرم کلاه رفت.
باز ویرگول را باز کردم،پاراگراف قبلی را دوباره داشتم میخواندم که تاکسی آمد و سوار شدم.
راننده داشت میپیچد داخل خیابان اصلی که دیدم ای وای،دارم با ادامه پاراگراف های آن کامنت گریه میکنم.
گفته بود بگذار خیالت را راحت کنم،اصلا قرار نیست هیچوقت به موفقیت برسیم. بعد از تیک زدن این هدف، هدف های جدید و بزرگ تر میچینی و میشود همین اش و همین کاسه. ببین ارزشت چیست،ارمانت چیست. چگونه زندگی ات معنا خواهد داشت. اینجا جایی ست که اجازه داری خودخواه باشی...
"معنا،خودخواهی،مسئولیت پذیری" چیزهایی بودند که بعد آن کامنت در سرم می چرخیدند.
راننده سر چهار راه پیاده ام کرد.گفت نمیتوانم بقیه اش را بروم،ترافیک است ،دیرت میشود.
تا تایم چراغ قرمز تمام نشده بود دوان دوان از خیابان گذشتم،هر کسی که نگاهم میکرد در دل میگفت اخ نباید این لباس را میپوشیدم،حتما خیلی خیره کننده شده ام.
بعد همانطور که در طول خیابان دنبال مطب دکتر میگشتم با خود میخندیدم و میگفتم من همانی نبودم که پست میگذاشتم "من خیلی زشتم" "باید تمام صورتم را جراحی پلاستیک کنم" ؟
دم خواستگار ها گرم،حداقل دغدغه زشت بودن را از ما گرفتند .
پله ها را دوتا یکی کردم و خودم را به داخل مطب دکتر رساندم. مثل دفعه قبل نه منشی ای بود و نه مشتری ای.
اما صدای حرف زدن دو زن با دکتر می امد. منتظر ماندم آن زنها از اتاق دکتر خارج شوند تا من وارد شوم. بحثشان چند دقیقه هم طول نکشید،داخل شدم.
روسری اش روی دوشش افتاده بود و موهای سفیدش چشمم را جلا میداد. عین مامان بزرگ های دانا و بد اخلاق تو قصه ها بود.
فکر مشغولم را کنار زدم و مشغول چرب زبانی برای خانم دکتر محبوبم شدم.
گفتم: دیروز اومدم نبودید.
گفت بعد ساعت ۸ اومدی؟خب معلومه که نیستم.
گفتم حالا ساعت چند تشریف میارید؟
گفت ۵ونیم.
گفتم یعنی ما همش ۲ ساعت فرصت داریم شما رو زیارت کنیم؟کم لطفی میفرمایید.
گفت دو ساعت نه،دو ساعت و نیم.من دیگه پیر شدم،نوبت شما جوون هاست.
بعد قند در دلم آب شد که اره،نوبت ما جوون هاست.
کارم که تمام شد،آسته آسته از پله ها پایین امدم . دیگر عجله ای نداشتم. وسط خیابان،ساعت ۸شب تنها ایستاده بودم. چه بهتر از این.
به راستی خیابان شب زیبا تر است یا روز؟
جواب این سوال را نمیدانم ولی مطمعنم زمستان همه چیز قشنگ تر است. من زمستان میخواهم.
هنزفری را گذاشتم و دوباره صدای بچه مردم را پلی کردم:
"من هاچان ایرگم سندن آیرولار
پس هاچان سن منه ایرگی یانار
عمرم باش اولده یار،تلم بیکلده
پس هاچان بوینی قولوم دولانر"
این بار حرف های او را مرور میکردم. اعتماد به نفسش را،ادبش،راز خنده دار و عجیبش را،شباهتش با پدرم را،شباهتش با خودم را.
نزدیک خانه که شدم چند تا بستنی یخی خریدم،تا به خیابان خودمان برسم بستنی ام تمام شد . طول خیابان را می پیمودم که دیدم یک پسری که به او میخورد اسمش امیر باشد چون بز،سرش را از دویست شیش آلبالویی رنگش بیرون آورده و دنبالم میکند.
تا جان در تن داشتم دویدم،انگار که سگ دنبالم کرده باشد،چنان دویدم که ۱۵ ثانیه بعد وقتی پشت در خانه بودم داشتم پس می افتادم.
به در تکیه دادم و چند نفس عمیق کشیدم. اما آیفون را نزدم. همانجا ایستادم. نمیخواستم به خانه برسم.
عقب گرد کردم و رفتم سمت محله قدیمی امان. نزدیکمان بود.
وقتی وارد کوچه فردوس ۶۳شدم حس کردم یک استخوان در قلبم شکست.
با حالی دگرگون خود را به پیش کشیدم.
نمیدانم آنجا و ان لحظه چه چیزی تجربه کردم. فقط میدانم چیزی ورای درک من بود.
انگار کسی همزمان دکمه غم و شادی را در مغزم فشار میداد. غم میخواست ما به زانو در اورد و شادی میخواست با عشق به تمام در و دیوار آجری آن کوچه نگاه کنم.
وسط کوچه ایستاده بودم و بی توجه به رفت و آمد غریبه ها،دستم را روی لب هایم فشار میدادم و هق هق میکردم.
صدای بچه ها را میشنیدم.
صدای اوا را،مریم را،ستاره و مونا را.
میخواهیم گرگم به هوا بازی کنیم پسر ها مزاحممان میشوند.آنها کل کوچه را برای گل کوچیک خودشان میخواهند و حاضر نیستند از نطرشان کوتاه بیایند.
ما میگوییم دخترا شیرن،مثل شمشیرن.
برادر خرخون سارا می گوید شیرتون پاکتیه،شمشیرتون پلاستیکیه.
ما میگوییم دخترا باهوشن،مثل خرگوش اند.
مسعود جواب میدهد دخترا پنیرن،دست بزنی میمیرن.
اخر قرار شده همه باهم گرگم به هوا بازی کنیم.مبینا خوشحال است،میگوید عاشق مهدی شده و دوست دارد با مهدی بازی کند. بنطر من مهدی عوضی است،مبینا اشتباه کرده که عاشقش شده. اما درکش میکنم،من هم هنوز عاشق آرمین هستم،همکلاسی پیش دبستانی ام.
پسر ها قدشان بلند است و با هر قدم چند متر جا به جا میشوند. ولی ما کوچولو هستیم و هر چقدر جان میکنیم نمیتوانیم انها را بگیریم. اینبار آنها گرگ شده اند و دختر ها بره. سریع ما را میگیرند و زندانمان می اندازند.
همه مخالف بازی با پسر ها هستیم،بازی با انها اصلا عتدلانه نیست.
ساعت ۱۱ شب است.آرمان خواهر ستاره بعد از ۱۰ ساعت درس خواندن برای تیرهوشان باچادر مادرش آمده داخل کوچه و ادای خانم های همسایه را در می آورد و ما غش غش میخندیم.
امشب تولد ۱۴ سالگی ایداست،از ما ۵ سال بزرگ تر است،همه دوستان صمیمی و بچگی اش از اینجا رفته اند و او تنهاست. به افتخار ۱۴ سالگی اش امشب را روسری سر نمیکند و ما همه دورش جمع شده ایم و اسکیت بازی میکنیم.
امروز سارا و اوا بازی جدید پیدا کرده اند، به من می گویند چشمت را ببند و دست هایت را شل کن. کاری که می گویند را انجام میدهم و بعد بغل گوشم بشکن میزنند و میخوانند:" ای روح توانا،اگر در اینجا هستی،دست های مرا بالا ببر". بعد هعی بشکن میزنند و دستان من بالا می روند و همه از تعجب شاخ در میاوریم.
حوالی غروب است. آسمان فوق العاده سرخ و زیباست. مریم می گوید آسمان دارد جهنم را نشان میدهد،من با خود میگویم جهنم چقدر قشنگ است.
امروز ظهر باران امد،کوچه پر از چاله های پر آب شده. با چتر های رنگی در کوچه جمع شده ایم و مثل سرباز های جومونگ که پشت سپر هایشان پناه میگیرند،پشت چتر هایمان پناه گرفته ایم و با شمارش اوا،به سمت ته کوچه میدویم.
هفته قبل خواهر یلدا دنیا امده، همه بچه ها با مامان هایشان رفته اند خانه اشان. مامان من و اوا چون ظهر رفته اند دیگر نمی روند پس من و اوا در کوچه تنها مانده ایم. میرویم خانه اوا. نمیدانیم چه بازی ای بکنیم. مینشینم داخل یک کارتن خالی و کارتن میترکد. میخندیم و قرار میشود بعدا به بچه ها پز بدهیم ما داخل یک کارتن مشترک نشستیم،کارتن پاره شد و خیلی خندیدیم تا بدانند اصلا مهم نبود که تنها مانده ایم.
امروز از شیراز برگشته ام،بچه های می گویند اوا و خانواده اش اسباب کشی کرده اند و رفته اند رشت. دلم میخواهد گریه کنم،اما میدانم شهرشان را خیلی دوست دارد. گفته بود اسکیت های جدید و خوشگل خریده ام که میخواهم در رشت آنها را امتحان کنم.با اینکه عروسک محبوبم را به یادگاری برد،اما اشکال ندارد.
مبینا و مریم آمده اند پشت در مرا ببرند داخل کوچه،به آنها می گویم من دیگر بزرگ شده ام،زشت است بروم داخل کوچه،شما هم وقتی ۱۰ ساله شوید دیگه نمی ایید داخل کوچه.
امروز مادر سام آمده دم در برای خداحافظی،مادرم و مادرش گریه میکنند.من سامی را خیلی دوست دارم. تنها پسری است که پسر ها با او بازی نمیکنند چون کوچولو و ریز جثه است .پس در خاله بازی دختر ها نقش عمو را به او میدهیم تا سرگرم شود. ولی او هم باید برود شهر خودش.
میخواهم بروم پیش بچه ها که جمع شده اند جلوی خانه حنانه. روسری ام را محکم بسته ام،یک تل مو خیلی گنده پاپیون دار گذاشته ام روی آن و به لبم رژ لب زده ام.
از توی کوچه دارم رد میشوم که توپ پسر ها به من میخورد،میبینم تا میکاییل مظلومانه دارد به من نگاه میکند. ناگهان بدجنس میشوم و توپش را می اندازم داخل حیاط یک همسایه بد اخلاق. دلم خنک میشود. می روم برای بچه ها تعریف میکنم که آنها حس همدلی اشان گل میکند و میروند کمک میکاییل تا توپش را پس بگیرند.
امروز یلدا هم رفت،آخرین باز مانده دوران بچگی،واقعا رفت. واقعا نازیلا تنها شده. واقعا دیگر هیچکس اینجا نیست.
به حال برمیگردم. این خاطرات را با عبور از کناز هر کدام از در ها بیاد می اوردم و سعی میکنم بی صدا گریه کنم. به عادت قدیم،میترسم تا ته کوچه بروم و نیرویی مرا وادار میکند برگردم. به خودم نهیب میزنم. میگویم نازیلا تو ۹ ساله نیستی!!!تو ۱۸ سالته. تو الان دیپلم داری،تو داری به ازدواج فکر میکنی،تو بچه نیستی،از چی میترسی!؟؟چرا نمیری تا ته،نکنه فکر میکنی مریم راست میگفت اونجا یه پیرمرد ایستاده که بچه ها رو میدزده؟ به سختی حرکت میکنم،قلبم جیغ میکشد نرو نرو نرو نرو،پاهایم را از فرمان او خارج کرده ام و به سرعت خودم را به سمت تاریکی ته کوچه میکشانم. در تاریکی می ایستم و به پهنای صورت گریه میکنم،دوست دارم همانجا بنشینم و زانو هایم را بغل کنم و تا خود صبح زار بزنم.
هیچ کسی آنجا نبود،هیچ کس مرا نخورد. هیچکس مرا ندزدید.
به سرعت سمت نقطه کور دیگر کوچه امان میروم و در تاریک ترین نقطه اش می ایستم. من توانستم. من توانستم. من توانستم تا ته بروم. من توانستم،اوا دیدی!؟من نمیترسم. من از همه اتان شجاع تر بودم. من تا تهش رفتم. هیچ اژدهایی آنجا نبود. سارا،بخدا الکی می ترسیدیم.هیچکس در آن تاریکی نبود. نبود...
هم زمان در ذهنم مرور میکردم که من چرا از کنکور مجدد میترسم؟من چرا از ایستادن در آن نقطه تاریک پوچ میترسم. فقط کافی بود به آژیر های دلم گوش ندهم و پاهایم را حرکت دهم تا در هم بشکند آن تابو ۱۸ ساله. فقط کافی است به خودم اعتماد کنم،به قول رهام کمی خودخواه باشم.برای کنکور فقط باید اعتماد به نفسم را جمع کنم،بند کفش هایم را محکم کنم و با چشم های بسته تا ته کوچه بدوم. باید بروم،باید بروم،وقتش رسیده من هم از این دریای خاطرات دل بکنم. وقتش رسیده باورم شود نازیلا بزرگ شده. دوست هایش بزرگ شده.
دلم برای همه تنگ شده است. از راه پله تک تک خانه ها بالا میروم و گریه و میکنم.
به در خانه سابقمان زل میزنم،خاطرات مرا به رگبار بسته است . اولین روزی که خانواده مونا از زاهدان به اینجا آمد را به یاد می اوردم،از اینکه مثل ما ترکی حرف می زدند تعجب کرده بودم.
هر چه دنبال چیز هایی که روی دیوار نوشته بودیم گشتم پیدا نشد. در خانه اوا با یک قفل کتابی بسته شده بود.
هنوز یکجا مانده بود،کدام احمقی حوصله دارد که نازیلا خر است،مریم خر است های ما را پاک کند،امیدوارم بودم آنها هنوز باشند،اما نبودند. بجایش یک نفر نوشته بود یادت بخیر بچگی. مهدیار امضا زده بود و محمد حسین جعفری. اخرین بار یادم است امیرحسین رفت تهران. علی،برادر مهدی همان که مبینا عاشق بود هم آمده امضایی آنجا زده. دلم میخواهد بدانم روزگار با آنها چه کرد.
درس های ۱۴۰۳ تمامی ندارد. کاش عاشقی هم یکی از درس هایش نباشد.
باید اعتماد به نفسم را جمع کنم
باید مسئولیت پذیری را یاد بگیرم
باید تلاش کردن را
موفقیت و شکست های واقعی را
یاد بگیرم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مقداری معرفی یک دیوانه
مطلبی دیگر از این انتشارات
#نامه_هَشتادوسِوُم✉️:
مطلبی دیگر از این انتشارات
درودی به بدرود