[در دوره ی تلاش برای ترک ویرگول به خاطر کنکور!]
Enough is enough.
از خودم ناراضیم.
پریروز وقتی یونا ازم پرسید تابستونت رو چطور گذروندی، با یه درصد بیان کردم. گفتم ۶۰ درصد.
ولی تو ذهنم عدد کمتری نقش بسته بود. ۳۰؟ شایدم ۲۰.
تا اینجا واقعا قسر در رفتم. و نمیدونم نتیجه ی کدوم کارای خوبم بوده. واقعا چرا؟ چرا همینجوری ادامه میدم، با ترس اینکه یهو یه سیلی بزرگ بخوره تو صورتم؟
باید تمومش کنم.
چرا تا الان زمین نخوردم؟ شایدم خوردم و خودم نمیدونم؟
لوپ مثبتی که ایجاد کرده بودم... تا اینجا منو کشونده، ولی کی میدونه که قرار نیست باعث فرسایشم بشه؟
من باید از این باتلاق بیام بیرون. این دستای نامرئی که دور گردنم حلقه شدن و منتظر یه فرصتن. این اتاقی که تا چند روز پیش حس میکردم دیواراش میخوان منو ببلعن. من باید همه رو کنار بزنم. باید فرار کنم. باید..
کسی نمیبینه. این باتلاق و دستا و دیوارا. طبیعی هم هست. اون منی که میبینن، با شخصی که درونمه زمین تا آسمون فرق داره. از اون لبخند پلاستیکیم و جوک های سطحیم، چیزی بیش از این هم توقع نمیره.
اما نه.. یونا میبینه.. اون دید...
هفته پیش میگفت پارسال خیلی مشوش بودم. میگفت به روی خودت نمی اوردی ولی استرس داشتی.
شاید الانم میبینه. شاید میبینه و چیزی نمیگه. چرا مثل بقیه سر من داد نمیکشه؟ چرا اونم نمیخواد من به خودم بیام؟ اینم یه فرصت لعنتی دیگه ست؟
تا الان هر چی دست و پا زدم، بیشتر فرورفتم. ولی الان فرصت خوبیه، مگه نه؟ برای تغییر.
برای اینکه یکبار، حداقل یکبار هم که شده به خودم ثابت کنم که با تلاش میتونم.
چرا تا الان هر چی تلاش کردم نشد، و هر چی تلاش نکردم شد؟
چرا خوشحالم، ولی جایی که میخوام نیستم؟
چرا نمیتونم چیزهایی که گذشتن و تموم شدن رو بکَنم و بندازم دور؟
چرا نمیخوام خودِ الانمو قبول کنم؟
من، اینم. دقیقا همینی که میبینی. همینقدر پر اشکال، همینقدر موفقِ خرشانس، همینقدر بدبختِ اهمال کار.
من کسیم که تو خیالات، به خودم سخت میگیرم و اجازه ی نفس کشیدن ندارم، ولی تو واقعیت، میتونم یه روز کامل رو بی تحرک، توی تختم، پای گوشیم بگذرونم.
من میتونم با بدترین حال و کمترین آمادگی حاضر بشم و بعد با سوال پیچ کردن های بقیه در مورد "راز موفقیتم"، از خودم متنفر تر بشم.
منِ الان، اینه و چیزی بهتر نمیتونه باشه. چون یاد نگرفته باشه. چون تلاش رو قبول نداره.
صدای یونا تو ذهنم اکو میشه که:
از یه جایی به بعد، دیگه این هوش به دردت نمیخوره. دیگه همش تلاشه و تلاش. هوش محدوده ولی تلاش نه.
هوش محدوده و تلاش نه. هوش محدوده و تلاش نه. هوش محدوده و تلاش نه.
من میتونم.
خب.. شاید هم نتونم!
ولی به تلاشش میارزه، نه؟
چند روز پیش به دوستم گفتم: ما باید بتونیم
حرفمو پس میگیرم. ما شاید بتونیم.
ولی تا براش نجنگیم، پتانسیلمون رو نمیفهمیم.
شاید اگه از سال هفتم، تا امسال بکوب برای المپیاد خونده بودم، امروز که یه گوشه کز کرده بودم و حسرت اونایی که دوره ی تابستونه شون رو به اتمامه رو میخوردم،
یا!
تو مسیر برگشت از تهران بودم، با استرس اینکه قراره طلا بشم یا نقره،
اونموقع، شاید پتانسیلمو میفهمیدم.
شاید تو باکت لیستم، تصمیم قطعی میگرفتم که پشت المپیاد، یه تیک خوشحال و سبز بذارم، یا یه ضربدر افسرده ی قرمز.
گذشته ها گذشته، ولی هنوز رنگ خاکستری پشت این کلمه، عذابم میده.
نباید رنگ های خاکستری بیشتر بشن.
یا تیکه، یا ضربدر.
و ضربدر، قطعا با ارزش تر از خاکستریه.
خاکستری یعنی پرونده ی باز، عذاب وجدان، پشیمونی.
ضربدر یعنی ناراحتی، ولی قطعیت، خیال راحت.
من میتونم.
امیدوارم..
۱۴۰۳/۶/۲۹
مطلبی دیگر از این انتشارات
قدم جدید
مطلبی دیگر از این انتشارات
باران!عجیب ترین معجزه..
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلتنگ تصوریام که ازت دارم؛ دلتنگ خودت نه.