اینجا از تجربیاتم با کتابها و زندگی مینویسم.
کلمات داغ
داستان کتاب در دو روایت موازی پیشمیرود یکی از دختری یتیم که با عمهاش در مراکش زندگی میکند و دیگری داستان کوچ ناخواستهی عدهی زیادی به دلیل حملات و تصرفات سربازان مسیحی.
این کتاب حسی را به من میداد که دلم میخواست با صدای بلند بخوانمش، مخصوصا قسمتهایی که توی بیابان میگذشت. پس وقتی اتاق خالی میشد بلند میخواندمش. مثل یکجور مراسم مذهبی، بلند بخوانمش و بذارم پاکی بیابان، وسعت بیانتها و گرمای بدون بخشش از سطور کلمات به بیرون درز کند، توی هوا.
این کتاب برای من تجربه خاصی شد. زیاد دنبال به پایان رسیدنش نبودم از همان اوایل میشد حدس زد کار به کجا میرسد و یکجورهایی اهمیتی هم نداشت. کتابی بود که از فرآیند خواندنش لذت میبردی و پایلنش از ابتدا در دیدرس بود.
یکجورهایی فکر میکنم تنها کسی که میتوانسته چنین کتابی بنویسد همان خانم نویسنده است. توی فرانسه بزرگ شده باشی و از جهان صنعتی خسته شده باشی و آدمهایی را ببینی که از یک جهان دیگر آمدهاند از بیابانها و دنبالشان کنی و چیزی را تحسین کنی که هیچوقت نمیتوانستی درونش تاب بیاوری و زندگی کنی. بعید میدانم خارج از سطرهای کتاب، در قلب بیابانهای تهی، این شگفتی برای مدت طولانی تحسینبرانگیز باقی بماند. کتاب شگفتیای را حفظ کرده که خارج از سطرها و کلمات صرفا درد و رنج است.
کار مترجم هم از نظرم تحسینانگیز بود نمیدانم نثر اصلی کتاب چگونه بوده ولی در ترجمه نثر خوبی باقی مانده بود نه کاملا شاعرانه، یک جورهایی زنده. من قدرت تصور خوبی ندارم و معمولا وقتی کتاب میخوانم چیزی را همراه سطور توی ذهنم مجسم نمیکنم ولی درباره این کتاب فرق میکرد وقتی درباره مرد آبی میشنیدم یا میتوانستم تصور کنم گوشهای در بیابان ایستاده.
کتاب با نام بیابان ترجمه آزیتا همپارتیان از نشر دیبایه منتشر شده. میتونم تصور کنم کتاب برای عدهای صرفا حوصلهسربر باشه و برای عدهای هم تجربهای کاملتر از آنچه من داشتم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
شاید درد نوشت جهت خالی شدن.
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادِ تو
مطلبی دیگر از این انتشارات
چشمهایت