دقایقی مهمان داستانها و نوشتههای من باشید.
تعلیق
- چشمانم را که باز کردم خودم را ایستاده جایی میان کویر خشک و بیآب و علفی دیدم که هیچ نشانهای از زندگی در آن نبود. نه پرندهای، نه گیاهی، حتی نه آفتابپرست و خزندهای. از همانها که فقط میشد در کویر به ملاقاتشان رفت. حتی نسیمی هم به صورتم نمیخورد. خاک بود و آسمان. همانقدر تهی. به سر تا پایم که نگاه کردم هیچ چیزی ندیدم جز بدن لخت مادرزادم. بدون هیچ بودم. پاهای برهنهام خشکی خاک کویر را حالیام کرد. زمینش مثل دست کشاورزهای پیر بود. همانها که موقع دست دادن باهاشان میخواهی دستهایت را زودتر ازشان پس بگیری و باقی خوشوبش را به کلام بسنده کنی. هر قدر فکر کردم نتوانستم بفهمم چطور سر از اینجا درآوردهام. خورشید هنوز درنیامده بود و این یعنی امید داشتم که از گرمای کویر جان به در ببرم. آسمان صاف و بدون ابر کویر فهماندم که توقع قطرهای باران از سویش نداشته باشم. به گرما و بیآبی که فکر کردم دیدم وقت واکاوی نیست و باید راهی به سوی جادهای، روستایی یا خانهای پیدا کنم. جواب سوالاتم را میتوانستم بعد فرار کردن از این قتلگاه بفهمم.
- سپیده دم بود و ماه هنوز در آسمان بود. قدمهایم را به سوی ماه برداشتم و راه افتادم. در آن میان فقط ماه را میشناختم. مثل رفتن به سمت یک آشنا میان مجلس ترحیمی که غریبه بودم. هیچ چیزی نداشت که بشناسمش. پاهایم هنوز توان داشت و باید سریعتر فرار میکردم. بعد از یک ساعت راه رفتن خورشید کمکم داشت بالا میآمد و از پشت سرم تعقیبم میکرد. قدمهایم را تندتر کردم. وحشت برم داشته بود. برای خودم زدم زیر آواز. مثل همان شبها که دیر به خانه برمیگشتم و برای فراری دادن ترس مثل دیوانهها در خیابان برای خودم آواز میخواندم. سرم را به پشتم چرخاندم که خورشید را ببینم. پایم به تخته سنگی گیر کرد. با صورت خوردم زمین. تخته سنگ نبود. سنگ صافی بود. یکی هم نبود. دست کم صد تا سنگ کنار هم ردیفی چیده شده بودند. با دقت و وسواس. چشمم به رویشان که افتاد دیدم سنگ قبرند. تک تکشان را شروع کردم به خواندن. اولی زنی سیساله بود که در شصت و سه سال پیش مرده بود. دومی پسری 21 ساله در ده سال پیش مرده بود. بیشترشان جوان بودند و هم سنوسال من. بودن قبرستان در آنجا برایم روشنیبخش بود. تنها باری که از قبرستان حس زندگی گرفتم الان بود. نشانهای بود که حتما روستایی در آن حوالی پیدا میشود. به قبر آخر که رسیدم خالی بود. احتمالا چشم انتظار مردهای بود. کنارش سنگ قبرش را هم آماده کرده بودند. سنگی که از زیبایی و براقی حسرت مردن به دل هر کسی مینشاند.روی سنگ قبر را که خواندم بدنم یخ زد. قفل کردم و خشکم زد. اسم خودم را روی سنگ قبر دیدم. همین امروز باید میمردم. درست همین امروز. بیست و نه فروردین. یعنی با پای خودم باید میرفتم توی قبر. کفنم هم آنجا بود. باید به خودم میپیچاندم و در قبر میخوابیدم. روی زمین دراز کشیدم و چشمانم را بستم. شاید هم مردم. چشم که باز کردم خودم را زیر دوش حمام دیدم و دست فاطمه را از لای در که حولهی تنپوش سفیدم را آورده بود. حولهای درست به سفیدی کفنم.
- امیر رجبی
مطلبی دیگر در همین موضوع
فضاپیماها و اسامی آنها
مطلبی دیگر در همین موضوع
پایان با شکوه کاسینی
بر اساس علایق شما
اندوه تابستانهِ من:)