در تخت نرم و راحتم دراز کشیدهام، دارم موزیک مورد علاقه ام را گوش میدهم و غرق در خوشی. در حال خواندن یکی دو مقاله، که از در و دیو مثل مور و ملخ نه مثل سوسک از زیر کابینت آشپزخانهام در اینترنت هست. ناگهان یک پست در مورد نقل قولها و جملات انگیزشی یک فرد بسیار مشهور و موفق (ما اسمش را از این به بعد سلبریتی میگذاریم) به چشمم میخورد. بدم نمیاد یکی نصیحتی پدرانه بهم بکنه. بگه پسر پاشو کاراتو راست و ریست کن. نشین اینجا چمباتمه بزن.
منم که تشنه تغییر. نوک انگشتامو به نوشته تغییرآمیز نزدیک میکنم، وارد صفحهای پر رنگ و لعاب میشم. رنگ بنفش تیره و صورتی روشن ترکیب جذابی رو درست کرده، با لیستی بلند بالا از جملات به ظاهر انگیزاننده و تسلی بخش مواجه میشم. میخوانمشان. از حق نگذریم خیلی ناب و پرمغزند. طوری که گمان میکنی صِرفِ خواندنشان تو را از این زندگی فکسنی نجات میدهد و میشود شاهزادهای با یک اسب تک شاخ زندگیت که آمده تا تو را از این زندگی فکسنی نجات دهد!
خیلی خب. جملات منطقی و تأثیر گذاری بودند. خدا پدر و ماردش را بیامرزد. پس از مدتی تصمیم میگیرم تغییری در عادات روزانه خود بدهم و کارهایی را که آن سلبریتی مادرمُرده (راست میگویم مادرش واقعاً مُرده بود!) گفته بود را انجام بدم. سخت است که کاغذی سفید در اتاقم پیدا کنم، از بس در همه جا یک ذهننوشتهای یادداشت کردم. با این حال اما به سختی یک برگه سفید پیدا میکنم.
در کاغذ، لیستی بلند بالا را به نگارش در میآورم و به خود قول میدهم که این کارها رو انجام بدم ... بقیه داستان را همه ( شاید همه نه اما اکثراً) میدانند. نتیجه آن طوری نمیشه که گمان میکردم. یعنی جملات را میخوانی و شخمشان میزنی و الگوها را نصف و نیمه انجام میدهی ولی تغییری نمیبینی. با خودم فکر میکنم چقدر بدبختم من، حتی وقتی کسی راه و چاه رو هم به من میگه، باز هم از پس کاری برنمیام.
اما دوباره، دوباره و سه باره فکر کردم...شاید مشکل از جای دیگر باشد. شاید مشکل از این جملات گولزننده و به ظاهر تسلیبخش! باشد. آخه کسایی که این حرفا رو نوشتن هیچ اطلاعی از وضعیت و شخصیت فردی من ندارند. نه میدونن من کیم، نه کدوم کشور زندگی میکنم و نه هیچ چیز دیگهای. فردی که آن را نوشته احتمالاً مدت ها قبل در شهری غریب میزیسته، با جامعهای متفاوت و وضعیت اقتصادی بهتر و هزارتا تفاوت دیگه که با من و شرایطم کوچکترین سنخیتی ندارد.
به نظر برداشتم منطقی به نظر میرسد. پس از مدتی آزمون و خطا و خواندن هزارتا جمله، ویدئو و پادکست انگیزشی و هر کوفت و زهر و مار دیگهای که به حرکت وادارم کنه، به نتیجهای ارزشمند درباره خود و زندگیام میرسم که شاید بتواند رضایت خاطری هر چند کوچک برایم خلق کند. (توجه کنید!... فقط من. شاید شما 180 درجه با من مخالف باشید.)
هیچ شاهزاده نجات بخش با اسب تک شاخی در این داستان وجود نداره، هیچ قایق نجاتی توی دریای خروشان زندگی نیست، هیچ کس به نجاتت نخواهد آمد، چه دوست، چه خانواده و چه هیچ کس دیگری. باید از صبر کردن دست برداشت. امروز. فردا. هر وقت. هیچ شرکت بزرگی قرار نیست به تو زنگ بزنه که بری توش کار کنی. با خوندن یک متن، ویدئو و هر محتوای دیگهای قرار نیست زندگیت از این رو به اون رو شه. صبر کردن برای انتخاب شدن، برای نجات، مزخرف ترین و ویران کننده ترین کار دنیاست. حتی این نوشته هم قرار نیست دنیا را تغییر بده.
در اینجا بود که دیدگاه من به زندگی تغییر کرد و من از نقش قربانی یک تراژدی به یک فرد کاملاً معمولی تبدیل شدم. شاید از بس که نقشم را بد بازی کردم، کارگردان زندگی اخراجم کرد. الان احساس بهتری دارم و بیخودی خودم رو با خوندن کتابها، نقل قولها و ویدئوهای انگیزشی دیوونه تر از اینی که هستم نمیکنم. اینطوری امید برای نجات از طرف دیگران را به قعر اقیانوس سپردم.
نتیجه اخلاقی:در واقع تنها و تنها خود ما، با کارهایی که انجام میدهیم، هر چند کوچک و بی هویت و بیارزش، میتوانیم زندگی را از آن دریای طوفان مآبانه نجات بدیم. در طوفان غرق شو یا اینقدر شنا کن تا به خشکی برسی. منتظر یک تیم نجات با کلی تجهیزات همش خرافه ست. زندگی تیم نجاتی نداره. تنها کاری که میتونی انجام بدی اینه که فقط شنا کنی. البته بدون در نظر گرفتن این احتمال که ممکنه یک کوسه از راه برسه و جان به جانآفرین تسلیمت کنه !
شما دوستان ویرگولی در مورد نقل قول، ویدئو و پادکستهای انگیزشی سلبریتیها چی فکر میکنید؟ خوش حال میشم نظراتتون و بشنوم.
نوشته قبلی من: