این‌جا شهر من نیست

خیابان است اینجا. چه می‌دانم کدام خیابان. یک نفر را فرستاده‌اند زیر تانک، یک شهید گذاشته‌اند پشت اسمش، قاب گرفته‌اند از ساده‌لوحیِ او بر سردرِ کوچه‌ها و عادتمان داده‌اند به نفهمیدن.

درخت‌ها همه از دم خشکیده‌اند. هیچ چیز - مطلقا هیچ‌چیز - سبز نمانده است این حوالی. چمن و سبزه و علفی اینجا نیست. از چند سالِ پیش که بهمن شد، زمستان نرفته هنوز و بهار نیامده هم‌چنان.

بوی غذای تازه از سفره‌ی هیچ خانه‌ای بلند نیست. کاسه‌ها و بشقاب‌های خاک‌گرفته عصیان کرده‌اند از این گرسنگی. پنجره‌ها بسته‌اند و پرده‌ها کشیده. با این پارچه‌های کلفت که لای درزِ استخوانِ دریچه‌ها متراکم می‌بینم، حدس می‌زنم شیر گاز تمام اتاق‌ها هم باز است.

پرنده نمی‌نشیند بر مترسک‌های مردۀ پشت پنجره‌ها. آسمان نمی‌افتد بر مات‌شدگیِ لنزهای مکدرِ شیشه‌های شطرنجی. همۀ درها و پنجره‌ها را ضد زنگ کرده‌اند اما، یک‌ نفر زنگِ میله‌های انفرادی‌ این محله را زده باشد انگار؛ صدای سوتِ پایان پیچیده در گوش‌های کمین کرده پشتِ حفره‌های سینوسیِ متعفن‌مان. هم‌اینک باخبر شده‌ام که مهمانِ خواندۀ این سردخانه‌ها مرگ است. ضیافتِ زننده‌ای در انتظار شب.

بچه‌های مرده در جویبارهای سرخِ خیابان، خون‌تنی می‌کنند حالا. این صدای قهقهۀ فردای سَقط شده است از دهان‌های مرده‌شان. مرد درمانده‌ای در میانۀ راه تاب می‌خورد و به سقوط بر بلندیِ آسمان می‌اندیشد. آن‌طرف‌تر زنی از انجمادِ صبحگاهیِ سرسره‌های هبوط در زمستان بالا می‌رود. نگاه هیچکدامشان به فواره نیست. ماه را هم کسی از تاریکیِ سایه‌های بی‌خورشید دزدیده.

اتوبوسی در ایستگاه‌، زیر شلاق ارابه‌ران جان می‌دهد. فشنگ‌های اسلحه از هل دادنِ مرده‌های لبۀ پرتگاه خسته‌اند و به بازنشستگیِ بی‌پاداششان راضی. سربازها از آبشخورِ اسبانِ جنگی شراب نوشیده‌اند و برای آنکه حوصله‌شان سر نرود، تیله‌های مرگ را به بازی می‌گیرند.

پستچیِ آوازه‌خوان گل می‌اندازد به حیاط خانه‌ها. دعوتنامۀ اعدامِ پسران؛ برای مادرهای منتظر نشسته در دالانشان. به صرف شیرینی و مجاز به همراهی کسانی که از پیش رفته‌اند. معشوقۀ جوانی گل را به جای لبی که تشنۀ بوسیدنش بود می‌نوشد و خواب می‌شود. پدری با تیغ‌های بلندِ گلش، شریان اصلی خانواده را می‌بُرد.

کلاغی بر حصارِ آزادی جیغ میکشد. لاشخورها روی پشت‌بام منتظرِ شیون‌ ماهی‌‌آبیِ‌های حوضچه‌ای قرمزرنگ نشسته‌اند. لباس مراسم فردا نیلی‌ست؟ کفن هم بیندازم بر شانه‌های از خیلی وقت پیش مرده‌ام؟ این‌ را بنفشه‌های درون جعبه از هم پرسیدند.

ساختمان‌های نیمه‌کارۀ شهر رها شده‌اند. پتکی که کابوس غرق شدنشان را در بیداریِ جنگ‌های ابدی تعبیر می‌کرد، مرده است. پشت‌بام هر درمانگاه گورستانِ طبیبانِ آلوده به خودکشی‌ست. جزامیان بر تخت‌هایی بلند مشغول کارند.

یک نفر از بلندگوهای آهنی شهر می‌گوید: به علت برودت هوا برنامه‌های توسعه تعطیل و همۀ خیابان‌های منتهی به میدان آزادی بسته‌اند. از وعده‌های پای سفرۀ شامِ جارچیان عدالت خبری نیست. طبق آمار منتشر شده شکار آن شبشان کفاف هفت نسلِ لاشه‌خواران را می‌دهد. شام آخر یهودائیان مرتد بود پای بساطِ کلاغ‌های کاخ‌نشین.

پرستوهای مهاجر جلیقۀ ضدگلوله پوشیده‌اند و میانِ سیم‌خاردارهای آسمان مشغولِ کوچیدن‌اند. یک‌عده پشتِ سرِ ماده گربه‌های به بلوغ‌رسیدۀ در حالِ فرار به خیابان فرمان ایست می‌دهند. فصلِ جفت‌گیریِ آن‌هاست و به نفعشان است که در خانه ول بگردند. عربدۀ تنهایی از پشت فرمان‌های بی‌سرنشین بلند شده و دودِ بی‌معنایی از اگزوزهای مضطربشان بیرون می‌زند. گربه‌ای نمکِ زخم‌های جبر را می‌لیسد و نُه هفته بعد انسان می‌زاید.

🧷:

https://soundcloud.com/pallettmusic/aint-my-home