من تمامیِ مردگان بودم
دهنم تلخه
از وقتی از خواب بیدار شدهم دهنم تلخه. مامان ازم میپرسه چرا چیزی نمیخورم. کاوه میپرسه چرا جواب تلفنم رو نمیدم. یاسی میپرسه چرا انگار دعوا دارم با همه. جواب همهشون همین دو کلمهست: دهنم تلخه. دهنم تلخه. دهنم تلخه.
راه میرم. فکر میکنم. به خاطر میارم: دهنم تلخه.
دراز میکشم. اشک میریزم. احساس میکنم: دهنم تلخه.
میشینم. تایپ میکنم. مینویسم: دهنم تلخه.
ساز میزنم. آواز میخونم. فریاد میزنم: دهنم تلخه.
تلخم. این وامونده تلخه. چرا هیچکی نمیفهمه از چی حرف میزنم. یعنی چی که ازم میپرسین تلخ یعنی چی. تلخ دیگه. مثِ شبی که واقعیترین شکلِ رفتنِ نسترن رو تو فرودگاه، با اون چشای وراومده از ضجهمویه و بیخوابیمون میدیدیم و هیچکاری از دست هیچکدوممون برنمیاومد. مثِ اون سگوگربهبازیای که بابا و عموحسام هر جمعه سر سفرهی ناهار، درست جلو چشِ آقاجون درمیآوردن. یا اون یکونیم لیتر آب.جو.یی که فردای اومدنِ امآرآیِ کیمیا، به سلامتیِ دوازدهسال رفاقتمون یه نفس سر کشیدم. مثِ بلایی که سرحدی با برداشتن کلاه بابا و به خاک سیاه نشوندن تکتکمون سرمون آورد. مثِ طلاقِ غیرمنتظرهی رضا و هانیه همون روزایی که بالاخره بعدِ سه سال سگدو زدن، نمایششون مجوزِ کوفتیِ ارشادو گرفت. مث مهاجرت نداجون و صدای خورد شدنِ استخونای مهدی زیر دست و پای آدمهایی که هی اومدن و هی رفتن. مثِ ناباوریِ غریبی که تو چشمهای خالهمریم بود وقتی فهمید دختر کوچولوش مرده به دنیا اومده. یا خندهی ترسناکی که مسعود بلافاصله بعدِ شنیدن خبر ممنوعالکار شدنش سر داد.
شاید هم، مثِ تهوع عذابآوری که با هربار دیدنِ خودم تو آینهی پلاتو، چنگ میندازه دور گلوم و مدام سعی داره خفهم کنه. مثِ سرگیجهی ممتدی که از وقت بیدار شدنم باهامه و دست از سرم برنمیداره. مثِ لالاییِ بیخودی که هرشب تو گوشام زمزمه میکنم و دیگه حتی کمکی نمیکنه خودمو به خواب بزنم. مثِ اعتراف به پشت هم بلعیدنِ سیو دو تا سیتالوپرام و معذرتخواهی بابت بالا آوردن پیش از موعدش. مثِ بوی استفراغ تو توالت درمانگاهی که از خونه خیلی دوره. مثِ رسیدنِ آمبولانس به بیمارستانی که مامان مشتهای دردِ زاییدن منو به دیوارهای اون میکوبیده. مثِ نگاه تیز بابا که شرط میبندم اگه همینطور ادامه پیدا کنه یهو میبینم قلبم هم قاطیِ اون قرصای بالا آوردهشده مستقیم رفته تو چاه فاضلاب و من زل زدهم بهش...
تلخکامی...
یک احساس پیچیده و چندلایه است که به عنوان آمیزهای از ناامیدی، انزجار و خشم توصیف میشود.
امروز، وقتی دیدم دکتر به خودش زحمت نداده که از نزدیک معاینهم کنه، فهمیدم حتی اگه قرار باشه بمیرم هم آب تو دل هیچچیزِ این دنیا تکون نمیخوره. لابد واسه اون دکتر من یکی از همون همیشگیهام که پیشخدمتهای وسواسی روزی چندبار با میکوبن رو میز کارش. مثِ همین پارچ آبزغالی که چند دقیقه پیش پرستار گذاشت جلوم و بهم گفت کلشو باید بخورم. با یهجور سردیِ بخصوصی تو لحنش که حالیم بشه نه این منم که ذرهای واسهش مهمم نه سرنوشت محتویاتِ شکمم و زهرمار تلخی که پیش رومه.
آب و آتش! این بود چیزی که من رو یاد خودم مینداخت؟ امروز از اون آتیش فقط زغال و خاکسترش مونده که قاطیِ همون آب سر بکشم تا آرومآروم کل تصوراتِ پوچی که از خودم دارمو بالا بیارم.
کاش یکی اون چراغ لعنتی رو خاموش کنه.
🧷:
پینوشت: ویرگولجان، مامان! کجای این مطلب به کتگوریِ مهاجرت میخوره؛ دورت بگردم؟ چه گلی با مصیبتهای هوش مصنوعیت به سرمون بگیریم آخه؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
به اتاقم که نگاه میکنم خودم را میبینم؛ شاید حتی تو را!
مطلبی دیگر از این انتشارات
هایپوکسیای نسلِ ورمکرده
مطلبی دیگر از این انتشارات
من مرگ را زیستهام