من از شهر می‌ترسم، ولی نباید از آن بیرون رفت.

- بیدار شو!
- چه وقتیه؟
- وقت وقوعِ وقایع!
- اینجا کجاست؟
- دنیای واقعی.
- تو کی هستی؟
- صدای واقعیت.
- اون کجاست؟
- دیگه بهش فکر نکن.
- رفته؟
- اون دیگه وجود نداره. از اولش هم واقعیت نداشت. یه وهم بود.
- میشه دستم رو بگیری؟
- که خیال کنی تنها نیستی؟ من اینکار رو نمی‌کنم.
- سردمه.
- خب کاملا طبیعیه. سردته چون فضای اطرافت سرده. چون خودت سردی. چون جهان واقعی سرده. چون گرما واقعیت نداره. برعکس اون چیزی که تو کتاب‌ها نوشته‌ن گرما نبودِ سرماست نه بالعکس. سرما اون چیزیه که وجود داره.
- اما من دارم یخ می‌زنم.
- بهتره باهاش کنار بیای.
- پس حضور تو به چه دردی می‌خوره؟
- نمی‌دونم. بستگی به خودت داره.
- من می‌ترسم.
- آره ...می‌دونم... می‌ترسی.
- کمکم کن.
- متاسفم. ترس بخشی از خود توئه و هیچ کمکی برای دور کردنش از من برنمیاد.
- من چه کار کنم پس؟
- باهاش کنار بیا.
- از کی تا حالا آدم با یه چیز نابودگر کنار می‌آد؟
- از وقتی که می‌فهمه اون چیز تا دم مرگ همراهشه. این رو که بفهمی حاضری باهاش معاشقه هم بکنی.
- این چیزی که گفتی مزخرفه، نفرت‌انگیزه. بوی تعفن می‌ده.
- این بوی توئه عزیزم.
- می‌خوام بالا بیارم. دارم بالا میارم. الان بالا میارم.
- جلوی خودت رو نگیر. به هر حال اون مایع استفراغ وجود داره. چه توی معده‌ت و چه روی شکمت.
- میشه از اینجا بری؟
- می‌خوای روت رو برگردونی ازم که باز خودت رو به خواب بزنی؟ نه! معلومه که نمیشه.
- من حالم بده.همه‌ش یه صداهایی می‌شنوم تو سرم. انگار یه عده، گوشت خام و گندیده‌ی همدیگه رو گرفته باشن دستشون و همین‌طور که از درد ضجه می‌زنن آب از لب و لوچه‌شون راه افتاده باشه.
- اون صداها تو سرت نیست. آدم‌های اطرافت مشغول همین کارن. بوی خون خشک‌شده رو حس نمی‌کنی گوشه‌ی لبت؟
- یعنی داری می‌گی من هم...؟
- همین‌طوره.
- این وحشتناکه!
- ولی واقعیه.
- میشه دیگه این کلمه رو نگی. میشه دهنتو ببندی؟
- من نه. ولی تو می‌تونی گوشاتو بگیری.
- همین‌کار رو می‌کنم کله ک*ری.
وای...این... این من بودم که این کلمه رو به زبون آوردم؟
- درسته. این کسیه که تو هستی.
- تنهام بذار.
- تنها هستی.
- دارم بهت می‌گم از اینجا برو. داری من رو می‌ترسونی. گورتو گم کن و همین حالا بزن به چاک.
- ولی این عملی بود که خودت انجامش دادی. من فقط تصدیقش کردم.
- چی می‌خوای ازم؟ بهم بگو کی تو رو فرستاده اینجا؟
- من همیشه همین‌جا بوده‌م.
- چطور ممکنه اینجا بوده باشی وقتی اولین‌باره که می‌بینمت؟
- دیدن یه چیزه. بودن یه چیز. لزوما همزمان اتفاق نمی‌افتن.
- چرا می‌بینمت؟ چرا الان تو این وضعیت باید یکی مثل تو رو ببینم؟
- این چیزی بود که خودت خواستی.
- غیرممکنه.
- یادت نمیاد؟ همین چند دقیقه پیش چشماتو بستی و گفتی «دیگه نمی‌خوام به فریبکاری ادامه بدم. دیگه نمی‌خوام حواسم رو پرت کنم...
- [با فریاد] دیگه نمی‌خوام فرار کنم. [مکث] از کی اینجایی؟
- قبل از دورترین زمانی که بتونی تصور کنی.
- بغلم کن.
- یه شرط داره.
- هر چی که باشه.
- مطمئنی طاقتش رو داری؟
- چی ازم می‌خوای؟
- اینکه اونقدر دردِ فشرده شدن تو آغوشم رو تحمل کنی که دیگه هیچ‌وقت از ترسیدن نترسی. اون‌وقته که چشات به تاریکی عادت کرده‌ن و می‌تونی جهان رو همون‌شکلی که همیشه بوده تجربه کنی.
- سخت‌ترین راه رسیدن به رستگاری همینه نه؟
- تنها راه رسیدن بهش.
- پس معطل چی هستی؟
- مطمئنی که آماده‌ای؟
- بغلم کن.