نمی‌دونم چرا این‌جام؛ وقتی حتی یادم نمیاد کجام!

فرض کن این یه چمدونه
فرض کن این یه چمدونه

فکر کنم درست از لحظه‌ای که از خواب بیدار شده‌م دارم به این چمدونِ بسته‌‌ی کنار تختم نگاه می‌کنم. نمی‌دونم از کی اینجام که این‌طور خاک روی همه‌چیز رو پوشونده. قرار بوده با این چمدون کجا برم؟ حالا قراره باهاش چی کار کنم؟ اصلا چطور مطمئنم که تو نقطه‌ی قبل از شروع سفرم؛ ممکنه چمدونی باشه که با اون از خونه اومده باشم اینجا. شاید هم از جای دیگه‌ای برگشته باشم خونه. حتی یادم نمیاد این‌جایی که هستم کجاست و متعلق به کیه. خونه‌ست؟ یا فقط یه اتاقه از یه... چه می‌دونم... هتل یا مسافرخونه. من این‌جا تنهام یا کس دیگه‌ای هم همرامه؟ یه هم‌خونه، یه هم‌سفر، شاید حتی یه پرستار. چی می‌تونه حافظه‌م رو انقدر ضعیف کرده باشه که ندونم کجام؟ چندوقته که بیدار شده‌م؟ کِی خوابم برد؟ خدای من... من با این چمدون به‌دردنخور اینجا چه غلطی می‌کنم؟ این چه وضعیت بی‌منطقیه که توشم؟

هرچقدر تقلا می‌کنم چیزی به خاطر بیارم، هیچ‌چی، مطلقا هیچ‌چی یادم نمیاد. حس می‌کنم کف اتوبانی دراز کشیده‌م که تریلی‌های سنگین‌وزنش دارن یکی یکی از رو سرم رد می‌شن. بعید نمی‌دونم این مغز خودم بوده باشه که این‌طور آلوده به گردوخاک رو در و دیوار این اتاق و این چمدون اعصاب‌خوردکن پاشیده. البته چیزی اگه قرار باشه به اون یکی آلوده باشه، گرد و غباره به مغزِ عفونی من، نه بالعکس!

احمقانه‌ست که این گندیدگیِ مغز باید اولین چیزی باشه که از خودم به خاطر می‌آرم. اما از این فکر که احتمالا از خیلی وقت پیش همه‌چیز همین‌قدر مضمحل یا لااقل رو به اضمحلال بوده، احساس خوشایندی بهم دست نمی‌ده. چطور می‌تونم احساس خوبی داشته باشم وقتی خودم رو در این سیر تدریجی یا شاید هم ناگهانی، در جایی شبیه به مقصد پیدا کرده‌م؟ پیدا کرد‌ن... با این‌که انگار هیچ خاطره‌ای از این فعل ندارم، حس می‌کنم این توهین‌آمیزترین جایی بود که می‌شد به کارش برد.

خسته‌ام. یه جور کوفتگیِ آزارنده تو تنمه، تکه‌پاره‌شدگیِ مختصری تو مفاصل گردنم، شکافتگیِ عمیقا دردآوری تو زبونم. داره یه چیزهایی یادم می‌آد؛ تصویر یه مردِ ریش‌پروفسوری چاقی رو می‌بینم که پشت یه میزِ خیلی بزرگ نشسته. درحالیکه عینکش رو از چشماش برمی‌داره، حالت اداکردنِ این کلمه‌ها رو روی صورتش می‌بینم بدون اینکه صداش رو به خاطر بیارم. لب‌هاش این طور باز و بسته می‌شن: "سراسیمگیِ روانی-حرکتی"

حالا نگاهم به پنجره‌ی کوچیکی افتاده که گوشه‌ی دیواره. یه صداهایی از اون بیرون می‌شنوم. یه مشت صوتِ نامفهوم. به خاطر آورده‌م که هر جا پنجره‌ای هست، هوایی هست؛ به شرط اینکه بسته نباشه. بسته‌ست... نوری هست؛ آره نوری هست حتی اگه بسته باشه. مگه اینکه... مگه اینکه اون بیرون هم شب باشه.
شبه...

دوباره نگاهم خیره به همون چمدونه. هم‌چنان که نگاهش می‌کنم سردیِ پاهای خشکم رو حس می‌کنم و انگار ویار گرمای خون به جونم افتاده باشه، به زحمت بلند می‌شم از جام. می‌ایستم مقابل چمدون. پاهای برهنه‌م رو نگاه می‌کنم. سرم گیج می‌ره. دوباره می‌شینم. دوباره بلند می‌شم. باز می‌شینم. باز بلند می‌شم. هی سرگیجه. هی سرگیجه. هی... می‌افتم روش. بغلش می‌کنم. از این فاصله به نظرم می‌رسه که درست اندازه‌ی خودمه.

چشم‌بسته دراز می‌کشم زیر تخت. سعی می‌کنم دیگه هیچ‌چی رو به خاطر نیارم. دارم فراموش می‌کنم که فراموش کرده‌م. حالا پشت پلکهام داغ شده اما هنوز حس می‌کنم کلِ سرم یه دمل چرکی‌ِ رسیده‌س که لازمه با دست‌هام فشارش بدم. چمدون رومی‌کشم روی سرم. یه جور عقل‌باختگی تو جمجمه‌م احساس می‌کنم. یه جور شیداییِ مالیخولیایی. یه بی‌قراریِ راکد. یه... یه...

چرا کلمات از فکرم سُر می‌خورن؟ من کجام؟ دارم به چه زبونی احساس می‌کنم؟! این چیه که روم سنگینی می‌کنه؟ اون صدای نامفهوم چیه اون بیرون؟ ما داریم این‌جا چه کار می‌کنیم؟ ما کِی‌ایم؟ من کی‌ام؟


پی‌نوشتِ نسبتا نامربوط: چند روزیه که تصویرِ چشم‌های سبزرنگِ دلارام‌ بک‌گراندِ تمام شات‌های پاییزی‌ایه که تماشا می‌کنم. یه هنرپیشه‌ی تئاترِ تماما زیبا؛ از درون و بیرون. روزی که داشتم واسه‌شون همین زیبایی رو با واژه‌های شاملو توصیف می‌کردم، پس‌زمینه‌ی اون مکالمه‌ی دو نفره عطرِ گیتارالکتریکِ این تِرک بود که تو اون خونه پیچیده بود.

https://soundcloud.com/behdadhamed/the-graceful-cypress-1

پی‌نوشت کاملا نامربوط: فیلترشکن را که خاموش نمی‌کنند!