من تمامیِ مردگان بودم
هایپوکسیای نسلِ ورمکرده
پیشگفتار یک: همزمان متن را (جز بند آخرش و با اعمال تغییرات مختصری) به چیزی شبیه شعر تبدیل کردهام.
پیشگفتار دو: یک کلمه تئوری شعر نمیدانم و قاعدتا هیچ ادعایی در آن ندارم. (حالا نهاینکه باقیِ مدیومهای ادبی را میفهمم! از جسارت به ساحت شعر بیشتر حیا میکنم شاید.)
به قله رسیدهام. به بلندترین نقطه برای سقوط. کفشهایم تابوتاند. طنابِ دورِ گردنِ پاهایم هر ثانیه تنگتر از قبل است. من و پاهایم به رعشه افتادهایم از سقوط قریبالوقوعمان به سطح اکسیژن. خفه میشویم از هراس. خفه میشویم از سنگینی. باد میکنیم از سهش.
شاهراهِ درون تنم خشکیده. خونِ زیر پوستِ لبهایم آبیست. کبودیِ زیرِ ناخنِ آسمان زهر چشم آفتابِ به اختناق رسیده را نشانم میدهد. از سقوطِ سرم به حافظه میترسم. لبۀ ارتفاعِ خاطرهها ایستادهام و دودِ سیگارهای رو به آسمان گرفته را میبلعم. باد سردی میوزد لای رقتانگیزیِ غلیظِ افکارم. زمین زیرِ پاهایم از آرزو خالیست. به سکوتِ باطلِ شهرِ به دوَران افتاده مینگرم. به تنهاییِ سطلِ زبالههای به اشباع رسیدۀ بوستان. به ردِ سیگارِ پرستوهای مهاجر بر آسمان و آزادیِ به اسارت خفته در پشتِ میلههای زندانها.
شک میکنم به عقربههای ساعت. نزدیکتر ایستادهام به زمان. ثانیهها به قعر سکون سقوط کردهاند. من بر فرازِ سروهای به آتشکشیده معلقم و زانوانِ گسیختهام از درد عربده میکشند. گوشهای تسلیم را محکم گرفتهام. دستهایم متشنج اند. خونِ در گردشِ رگهایم ملتهب است. فقدانِ مرگآور اکسیژن باور در سربِ تنفسیِ اطرافِ سرم گزارش شده. مردِ ریشبلندِ پشت دوربینِ شکاری خلط خونِ مکیدهام را تف میکند. از بلندای آرمان به تنگیِ نفس میافتم. همۀ سوداگران مرگ زمین خوردهاند. شهر آرزوها را باد برد.
یک نفر زمین را از زیر پایم بیرون کشیده. من اینجا چه میکنم؟ افقِ آزادیام کجاست؟ روبهروی هیچ ایستادهام. پنچه درپنجۀ تنهایی. سایۀ سائق مرگ هم از اینجا پیداست. پاهایم متورم اند. خانهها زیر پایم متورم اند. کسوف خورشید بر فراز سیاهیِ شهر متورم است. جهان در اندیشۀ مهبانگ دیگریست. همۀ اجزای درونش آماسیده. آینههای چشمم محدب اند امروز.
به فرازِ قله رسیدهام انگار
به بلندترین نقطه برای سقوط
کفشهایم مثل تابوتاند
کفنِ پارۀ جوراب نمناک است
رعشه افتاده است به اندامم
من و پاهای پای چوبۀ اعدامم
خفه خواهیم شد از این وحشت
رنج خواهیم برد از این خفقان
باد خواهیم کرد از این احساس
دور خواهیم رفت تا تردید
شبههناک است وعدۀ آزادی
پای برهان لمیاش میلنگد
این طنابْ دورِ گردن فردایم
دم به دم تنگتر میپیچد
شاهراهِ درونِ تنم خشک است
خونِ پوستِ زیرِ لبم آبیست
از کبودیِ زیرِ ناخن احساسم
از سقوط سرم به حافظه میترسم
لبۀ ارتفاع خاطره میشینم
باد میوزد لای افکارم
زیرِ پاهای آرزو خالیست
به سکوت شهر خیرهام این دم
دَوَرانِ زمانه حولِ تنهایی
سطلهای زباله چه غمگیناند
بوی اشباع میدهد تنشان
بوی گند بلاهت آدمها
از هیاهوی فساد سنگیناند
چشم در چشمِ آسمان شدهام
پشت ابرها از خدا خالیست
به زمان نزدیکتر شدهام
به سقوطِ عقربه در خاموشی
تیک و تاکِ حیات ایستاده
زندگی پشت دریچه میگرید
بر سرِ سروِ سوخته میگویم
جای تعلیقِ فیلم خالی بود
گردنم به ناله آمده از این حرف
گرههای لنفاویاش میترکند
عود میکند فشار حنجرهام
گوش تسلیم را گرفتهام محکم
نشنود ضجههای بلندم را
دستهایم متشنجاند از وقتی
نارساییِ تنفسیم برگشته
یک نفر تیغ تیز لای گلو برده
پردههای صدای سرم خونیست
بین این همه سرب اکسیژن نیست
این هوا خفهام میکند آخر سر
آنطرف صدای خنده میآید
مردِ ریشویِ پشتِ بلندگوهاست
خونِ کمرنگِ درون رگهایم
خلطِ تفکردۀ تقدسِ زالوهاست
من از این تابوی شکسته غمگینم
نفسِ آرمانخواهیام تنگ است
آن مدینۀ فاضله ویران شد
باد شهر آرزوهایم را برد
مثلا شعر(!)های قبلیِ اینجانب:
ترهات و لاطائلات (بند سوماش)
به بند ناف چسبیدهام (همینقدر نامنسجم و بلاتکلیف)
پیوست: ادای دین به جناب هیچکاک که گمان نکنم؛ صرفا یادی کرده باشیم از ایشان و فیلمی که دقیقا دهبار پشتِ هم دیدهام. (نه که هیچکاک را فهمیده باشم؛ فراستی را دوست دارم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
دهنم تلخه
مطلبی دیگر از این انتشارات
من اینجا نیستم
مطلبی دیگر از این انتشارات
نمیدونم چرا اینجام؛ وقتی حتی یادم نمیاد کجام!