من تمامیِ مردگان بودم
و نور است آخر که مینشاند آتش را، در حریق جنگلها. عشق، عشق، عشق...
زن: من میدانم که کسی میآید
من این را حس میکنم
اینجا چنان خلوت است
که کسی میآید
کسی هست
من میدانم که کسی میآید
ساعت، پنجِ عصر بود. اواخر تشنج شهریورماه، اوایل زمستان شاید!
ساعت، پنجِ عصر بود. خودم را به خاطر میآورم، شلوغی تئاتر شهر را، تضاد هولناکی را که یک آن میان جهان خودم و دولتآبادیها احساس کرده بودم، ثنویتِ عاملیت و ساختار را، و دیالکتیکی که برقرار نمیشد!
«اینک ستیز یوز و کبوتر...»
ساعت، پنجِ عصر بود. یک نفر عقربهها را از حرکت وا میداشت. کشسانیِ غریبی گریبانگیرِ ضمیرِ به بلوا کشیدهام. هیچچیز جز تارِ افسار گسیختۀ حنجرهام تکان نمیخورد انگار؛ از هیچکجا و از هیچکس. سنگینیِ فضا، سد راه زمان شده بود. هیچ!
ساعت، پنجِ عصر بود. دیگر خودم را هیچ به خاطر میآورم. فریاد بلندی بوده باشم شاید، بر سر شلتاق کردنِ عدهای گلوله در مشت. شلیکِ نامنتظرۀ نفی میکوبیدند، بر سر امرهای خیالیمان. «باقی همه مرگ بود و تنها مرگ.»
ساعت، پنجِ عصر بود و من، منتظر بودم -شاید- کسی بیاید...
تنگنای چندین دهه اضطرابِ کشآمده را دویده بودم که خودم را از کوچه پس کوچههای انقلاب گذر بدهم. «درست ساعتِ پنجِ عصر، پسری پارچۀ سفید را آورد.»
نخست به سانحه دیدمش و سپس نگاه کردم او را. پرندۀ انکارشدهای را میمانست که توان بال گشودن از دست داده باشد. جراحت نورسیدۀ شانههایش را با همان پارچۀ سفید که آورده بود، قنداق کردم،
و از ناگشودگی بر برّاییِ رنجاش، به تاثر وامانده، گریستم.
پسر، جوان به آغوشم آمده بود و صورتِ رویاهای بر باد رفتۀ خود را، میان گیسوانِ پراکندۀ من میبویید.
«و نور است آخر که مینشاند آتش را، در حریق جنگلها. عشق، عشق، عشق...»
در سرمایِ ناروای سایههای بیخورشید بر فراز بیپناهی شهر، لب بر لبانِ تحیرم نهاد و باد، دست و پای به تدبیر درآویخته بر فراز جنون مرا جنباند. به صرافتِ عشق افتاده بودم و از خود، نابخود. «بی هیچ بیشوکم در ساعتِ پنج عصر»
تاب میخوردیم در انحنای دوست داشتن و دوست داشته شدن، که تاب بیاوریم زیستن زیر گلولۀ اجحاف را. خونِ لالهگونِ پاییز به خیابان ریخته بود، که کسی از پشتِ دیوارهای خروشان خندید. پرسیده بودم از خودم -خاموش- کسی میآید؟
من سر فرو افکنده بودم به اضطرار، «ساعتِ پنج بود در تاریکی شامگاه.» از پنجرۀ خرابهای صدایم کرد. یک سو تفنگ و گلوله بود؛ یک سو امید در میانۀ تردید. من سر فرو افکنده بودم به اضطرار. ساعت درست پنج عصر بود. یک دست بر دریچۀ قلبم نهاده بودم که نبیند. یک دست بر آسمانی ساییده بودم که کوتاه بود. تردید و ترس را به هر دو پا لگد میکوبیدم. بیهیچ بیش و کم. عصر، پنجِ عصر.
بلندتر شده بود. صدای گلوله از خیابان، و احتیاجِ تنانه از خانه. به واهمه پلههای درنگ را پیمودم. در ساعت پنج عصر، آبِ تجاوز به شهوتِ ناصواب ریخته بود و غریبهای کوچک، خمیده بر بندهای به پا آویخته، به آستانۀ در نظر افکنده گفت: میروم.
کسی آمده بود. کسی آمده بود، در ساعتِ پنج عصر. کسی آمده بود و کسی رفته بود.
«ساعت پنج بود بر تمامی ساعتها!»
🧷: راک انتحاری - گروه 127
پ.ن 1 این بازخوانیِ گلسا رحیمزمانی رابیشتر دوست دارم.
پ.ن 2 هر دو لینک بازنشرند و متاسفانه آفیشال نیستند. (البته خیلی هم دنبال پیج اصلیشان نگشتهام و از این جهت وای بر من!)
پیوست و البته پیشنهاد:
زخم و مرگ | فدریکو گارسیا لورکا
Green Oblivion | Darya Ravee
پاورقی:
کسی غیر خودم حواسش بود که یازدهمی را جا انداختهام؟ سر همین آب شدن و زیر زمین رفتنِ بعضی کتابها، یک شب جلوی حوزههنری ایستاده بودم و از هر که زورم میرسید کمک میخواستم. آخرش همان کارگردان و تهیهکنندۀ کلهگندهای که گمان نمیکردم زورم به ایشان برسد، سرنخ را داد دستمان. حالا برنامه این است که چند کتابفروشیِ چاپ قدیم فروش را سر بزنم و برای دو تن از رفقایم هم دامی بگسترانم؛ که گمان میکنم آرشیو این کتابها را در کتابخانۀ شخصیشان قفل و زنجیر بسته باشند تا دستِ احدی بهشان نرسد. یک کتابخانۀ عمومی پرملات هم البته مانده که هم آن سر دنیاست و هم صرف گذشتن از همان در ورودیاش هفتخانِ رستم است. خلاصه که پیگیریِ خارقالعادهای در پیدا کردن هر گوهر گمشدهای از زیر زمین و بر فراز قلۀ قاف دارم من. روی هم رفته اگر باز هم به در بسته خوردم، نهایتا چند نمایشنامۀ دیگر را میخوانم و میگذارمشان عوضِ شمارههای ناموجودِ این سری. روی من در این زمینه زیادتر از این حرفهاست البته.
+حالا این وقت شب تخته از کجا گیر بیاورم!
++ خدا بخواهد تمام شد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
من از شهر میترسم، ولی نباید از آن بیرون رفت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اینجا شهر من نیست
مطلبی دیگر از این انتشارات
کابوس آزادی