من تمامیِ مردگان بودم
کابوس آزادی
میون شلوغیها دنبالت میگشتم. نبودی، شایدم من نمیدیدمت. تا صدات کردم، مردم با صدای بلند اسمتو تکرار کردن. همهجا تاریک شد. گلولههای سرخ آتیشو دیدم که از چشم آدما زبونه میکشید. هول شدمو فرار کردم. حین دوئیدن صدات میزدم. گلولههای آتیش در حالیکه فریادمو تکرار میکردن دنبالم میدوئیدن. وحشتزده جمعیت پشت سرمو نگاه کردمو خواستم تندتر بدوئم که دیدم روبروم یه دشته پر از گلای سرخ. نتونستم جلوتر برم. همونجا نشستم رو زمینو چشامو بستم. بلند فریاد زدم : کمک! صدای شلیک گلوله اومد. چشامو باز کردم دیدم بارون میباره و دیگه خبری از گلولههای آتیش نیست. رفتم لابلای جمعیت. از همه میترسیدم. یه نفر بهم گل داد. ترسم ریخت. اما گلو که تو دستم گذاشت خار گل فرو رفت تو تنم و تمام دستم پر از خون شد. درد میکشیدم اما دلم نمیاومد مشتمو وا کنم. یه عده تو پیادهرو اشک میریختن و سیل اشک و بارون راه افتاده بود وسط خیابون. هر دو دستمو فرو کردم توی آبی که از کنارم عبور میکرد؛ آب، گل و دستامو با هم برد. وحشت کردم. دوباره صدات کردم. دوباره شلیک گلوله. یه پرندۀ زخمی از آسمون به زمین افتاد. جمعیت جسد پرنده رو روی دوششون حمل میکردن. بقیۀ پرندهها حملهور شدن. مردم جنازه رو انداختن رو زمینو سرو ته -روی هر دو دست- فرار میکردن. دستای من با آب رفته بود. پرندهها حمله کردن سمت صورتم. پیچیدم تو کوچه. یه آتیش بزرگ اون وسط بود و مردای اسلحه به دست رو از پشتبوم پرت میکردن پایین. شعلههای آتیش آدما رو نمیسوزوند اما فشنگ اسلحههاشونو تو هوا شناور میکرد. از اینکه گلولهها بهم اصابت کنن ترسیدم. چشامو بستم. یکی از پشت با لگد به کمرم زد. جرئت نکردم چشامو باز کنم. فقط فهمیدم که دارم سقوط میکنم. سعی کردم صدات کنم، صدام درنیومد. کمک خواستم، اینبار با همۀ توان. صدام درنمیاومد. از درون فریاد میکشیدم. صدام درنمیاومد. صدام درنمیاومد. صدام درنمیاومد...
از خواب پریدم.
دیگه نمیخوام بخوابم!
🧷: Anathema - The Lost Song (part 2)
مطلبی دیگر از این انتشارات
من از شهر میترسم، ولی نباید از آن بیرون رفت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
من اینجا نیستم
مطلبی دیگر از این انتشارات
اینجا شهر من نیست