فیلم‌های اقتباسی یا کتاب‌های مرجع؛ کدام یک؟

امروز سرانجام نشستم به تماشای خوشه‌های خشم؛ فیلمی کلاسیک از عالی‌جناب جان فورد، ساخته به سال ۱۹۴۰. کتابش را سال‌ها قبل خوانده بودم و حالا تماشای فیلم بهانه‌ای شد تا دوباره بازگردم به پرسش‌هایی کلاسیک و تا حدودی کلیشه‌شده در باب رابطه سینما و ادبیات. سوالاتی از این دست که آیا سینما بنیه بازآفرینی قصه‌های مکتوب را دارد؟ یا حق با غالب دل‌بستگان ادبیات است که فیلم‌های اقتباسی هیچ به پای کتاب‌های مرجع نمی‌رسند و نخواهند رسید؟


در این نوشتار، اگرچه بنای پاسخی قاطع به چنین پرسشی ندارم، اما ذکر چند نکته را هم خالی از لطف نمی‌دانم.

در رابطه با هر مقوله‌ی فکری و با کمی کنکاش فهرستی از مغالطه‌های مرسوم را می‌توان فرآهم آورد. این مغالطه‌ها اغلب چنان در لابه‌لای استدلال‌ها و اندیشه‌ها استتار می‌نمایند که بازشناختن‌شان کاری بس دشوار است. در این‌جا شماری چند از مغالطاتی که گما‌ن می‌کنم در باب سینما و ادبیات، سلیقه و دستگاه‌ منطقی‌مان را به انحراف می‌برند برشمرده‌ام:

الف) اغلب فیلم‌های اقتباسی،‌ وام‌گرفته از کتابی تراز اول و درخشان‌اند. به عبارتی شاهد داوری ما، انبوهی فیلم اقتباسی از کارگردان‌های مختلف است و معدودی اثر مکتوب از نویسندگانی به‌نام. از این رو کسی که حتی آن‌ کتاب‌ها را نخوانده باشد و فیلم‌ها را هم ندیده باشد، حدس خواهد زد که وزن چنین کتاب‌هایی سنگین‌تر خواهد بود.

ب) معمولا‌ چنین است که نخست کتاب را می‌خوانیم و بعد فیلمی برساخته از آن را. شبیه چه می‌ماند؟ یک ملودی دل‌انگیز و بازشنیدن آن از خواننده‌ای دیگر که اصطلاحاً کاورش کرده. یا نسخه‌های ریمیکس‌شده. معمولا همه متفق‌القول می‌گویند؛ آن نسخه اول به‌تر بود؛ استقلال این رجحان از واقعیت، نشان می‌دهد لزوماً حاصل یک کیفیت‌سنجی فنی و منفصانه نیست. بل بیش‌تر تنه به این واقعیت می‌زند که تجربه نخست یک لذت، حسن تازگی را هم با خود دارد و همین سبب می‌شود تکرار دوباره‌اش در شکل‌های دیگر به پای نسخه‌ی اولیه نرسد. به واقع در ذهن ما نرسد!

ج)
من فیلم خوشه‌های خشم را ندیده‌ام اما کتابش را خوانده‌ام.
من کتاب خوشه‌های خشم را نخوانده‌ام اما فیلمش را دیده‌ام.
در یک گپ و گفت دوستانه، دوست دارید گوینده‌ی کدام گزاره از گزاره‌های فوق باشید؟ به نظر می‌رسد بیش‌تر متمایل‌یم به‌عنوان یک کتاب‌خوان شناخته شویم تا فیلم‌بین. لابد به این علت که تماشای فیلم خاصِ جرگه خاصی نیست و از بچه‌ی همسایه تا مادربزرگ را شامل می‌شود اما کتاب نه. کتاب‌خوانی متعلق به جرگه‌ای از خواص است و خوش داریم که در شمارشان گنجانده شویم. پس بدیهی است که فی‌النفسه علاقه‌مندیم گزاره «هیچ فیلم اقتباسی‌ای به پای کتابش نمی‌رسد» در زمره گزاره‌های ذهنی‌مان جای بگیرد.

د) در انتخاب میان کتاب و فیلم، ذائقه مخاطب بسیار مهم است که باید در قضاوت به آن توجه کرد. بسیاری از افراد ذائقهٔ‌شان با متن و نوشته خو کرده است که طبیعی می‌نماید با رسانه‌ای دیگر به آن شدت انس نگیرند. به همین شکل افراد زیادی هم وجود دارند که با تصویر و موسیقی ارتباط بیش‌تری می‌گیرند. این خصیصه در فیلم یا کتاب نیست که به آن مدیوم فضیلت ببخشد، بلکه خاصیت پرسونای یک اثر هنری است که آن‌ها را برای مخاطبش جذاب می‌کند. برای مثال بخشی از فیلم Irishman وجود دارد که به راحتی می‌توان همکاری هنرمندانه‌ی دوربین، موسیقی و روایت را در آن به به‌ترین شکل تماشا کرد.

پیشنهاد می‌کنم، حتماً این سکانس عالی از سینمایی Irishman را در این لینک مشاهده کنید تا به قدرت جلوه‌های سینمایی پی ببرید (لینک مورد نظر در تله‌گرام است و نیاز به فعال بودن فیلترشکن دارد).

این جمله که «هیچ فیلمی به پای کتابش نمی‌رسد» بیش‌تر نظر کتاب‌دوست‌هاست. آیا کسی نظر فیلم‌بازها را پرسیده است؟ آیا وجود ندارند کسانی که اصلاً ارتباطی با ادبیات و رمان برقرار نمی‌کنند؟




با وجود این، ارتباط کم‌نظیر و نیرومندی که میان خواننده با آثار مکتوب ادبی شکل می‌گیرد، پدیده‌ای غریب و دور از انتظار نیست. در واقع، ذات متن و نوشته است که به ادبیات در القای بسیاری از احساسات دست برتر را می‌دهد.

قدرت ذهنیت

یکی از تفاوت‌های جدی کتاب و فیلم استفاده حداکثری کلمات از قدرت ذهنیت انسان است. ذهنیت ادراکی است که از تلفیق دنیای درونی مخاطب و اشاره‌های بیرونی او حاصل می‌شود. کتاب در نسبت با فیلم، اشارات کم‌تری به ذهن القا می‌کند و بخش اعظم روایت را بر عهده‌ی خود مخاطب می‌گذارد. در کتاب، شخصیت‌ها، اماکن و بسیاری دیگر از حالات، تنها با توصیفاتی تصویرسازی می‌شوند که در نهایت باید در ذهن خواننده پرداخته شود.

در چنین حالتی، خواننده با مواد ذهنی‌اش اشاره‌های کتاب را تبدیل به تصاویر محسوس و قابل فهم برای شخص خودش می‌کند؛ اما فیلم تا به این اندازه فرصت جولان به تخیل‌ورزی ذهن در میدان تخیلات را نمی‌دهد. مخاطب در مواجهه با کتاب، به بخشی از دنیای درونی‌اش برای تکمیل مفاهیم مورد اشاره در کتاب رجوع می‌کند که در مجموع نهایت عاطفه‌ را بر او جاری کند. وقتی نویسنده با توصیفات خود از ظاهر و رفتار یک کاراکتر سعی در پردازش شخصیت آن درون ذهن مخاطب را دارد،‌ هر خواننده می‌تواند به شخصیت ساختگی خودش در طول داستان استناد کند. در هنگام مطالعه، ما تصویری را تخیل می‌کنیم که بیش‌ترین پیوند روحی را با آن برقرار کرده باشیم. اگر کتاب توصیف‌گرِ شخصیتی خودخواه باشد، در ذهن‌مان خودخواه‌ترین فردی که دیده‌ایم یا امکان تصورش را داریم، می‌سازیم. ما شخصیتی را در ذهن‌مان می‌سازیم که بیش‌ترین اثر را در روح‌مان گذاشته باشد و چون کتاب این فرصت را به ما می‌دهد، امکان القای احساسات بیش‌تری در کتاب وجود دارد.

ساختار فیلم اما تا حدود زیادی از داشتن این مزیّت محروم است. فیلم همان چارچوبی را ارائه می‌دهد که کارگردان تدوین کرده است. همه‌ی تماشاگران فیلم ملزم به دریافت تصویری هستند که کارگردان ترسیم کرده و پرداخته است و نه آن‌ چه خودشان تخیل می‌کنند. فیلم یک تصویر می‌سازد اما کتاب‌خوانان شخصیت‌های خاص خودشان را از یک کاراکتر خاص دارا هستند. تصویری که بیش‌ترین قدرت القا را داشته باشد. لازم است این را هم در نظر بگیریم که علاوه بر قدرت انعطاف فوق‌العاده‌ی رسانه‌های نوشتاری، قدرت تخیل‌ورزی ذهن بشر بسیار نیرومندتر از صنایع سینمایی حال حاضر است.

از طرفی این نکته را هم باید نظر گرفت که کتاب، با تصاویر موجود ذهن بازی می‌کند و جایی که تصویر و تجربه شخصی کم بیاورد، کتاب هم قدرت خودش را تا حدود زیادی از دست می‌دهد. در حالی که فیلم مانند یک سفر پر ماجرا توانایی این را دارد که تصاویر بسیطی را به ذهن بیننده تزریق کند که تا به حال تجربه‌اش نکرده است.

استمرار در جهان داستان

عنصر دیگری که کتاب را تأثربرانگیزتر از فیلم کرده است، زمان همنشینی مخاطب و اثر است. دنیای همه‌ی فیلم‌ها و کتاب‌ها را می‌شود در یک جمله خلاصه کرد. حتی می‌توان آن‌ها را در قالب بی‌روح یک خبر روزنامه‌ی حوادث گزارش‌دهی کرد.
جنایت و مکافات: جوانی که یک پیرزن را به همراه خواهرش با تبر به قتل رساند و در آخر پشیمان شد.
مرگ ایوان ایلیچ: یک وکیل دادگستری به دلیل بیماری درگذشت.

اما لذتی که کتاب‌خواندن به ما می‌دهد هرگز به اندازه‌ی شنیدن یک خبر تک‌جمله‌ای نخواهد بود. همچنین بسیاری از کتاب‌ها را می‌توان در حجمی بسیار کوچک‌تر خلاصه‌نویسی کرد. می‌توان پیام اخلاقی آن‌ها را در یک جمله ادا کرد. اما آن تأثیر ماندگاری که کتاب با حجم زیادی از داستان و روایت به ما می‌دهد، تفاوت چشم‌گیری با یک پند تک‌پاراگرافه دارد. کتاب به ما این فرصت را می‌دهد تا زمانی طولانی‌مدت‌تر در دنیایش سیر کنیم و با جریان‌هایش همراه شویم. برای خواندن یک کتاب ممکن است یک هفته درگیر باشیم اما فیلم را با یک نشستِ در سینما از سر بگذرانیم.

ما اصول زیادی در زندگی داشته‌ایم، اما تنها زمانی به آن‌ها توجه کافی کرده‌ایم که مدت مدیدی را با آن در زندگی‌مان سر کرده باشیم. تاجری که به خاطر نگرفتن رسید از شریکش ورشکست‌شده، بیش‌تر به این قاعده وفادار خواهد بود که «به هرکس پول می‌دهید رسید بگیرید.» این تاجر فقط قاعده‌ی «رسید» را نشنیده است، آن را زندگی کرده است. این زندگی‌کردن، همان غرق شدن در روایت و داستان است. داستان این فرصت را به ما می‌دهد تا در روایت کتاب زندگی کنیم. هر چه استمرار ما در دنیای داستان بیش‌تر باشد، عمق فهم ما از آن پیام‌اخلاقی تک‌جمله‌ای بیش‌تر خواهد بود. از آن‌جایی که کتاب زمان درازتری مخاطب را درگیر دنیای خودش می‌کند، اثر گذاری‌اش هم بیش‌تر است. هر چه استمرار حضور ما در جهان کتاب و زمان انس‌گرفتن‌مان با آن بیش‌تر باشد، ماندگاری آن اثر هم بیش‌تر خواهد بود.

علاوه بر مدت زمان‌ تنفس در دنیای فیلم یا کتاب، گره خوردن داستان با اتفاقات روزمره‌ی زندگی هم پیوند خواننده با داستان را پرشمارتر می‌کند. ممکن است یک کتاب را در طول سفری یک‌هفته‌ای در قطار، اماکن تفریحی و مسافرخانه با خود همراه کنیم. این همراهی باعث می‌شود تا به اندازه‌ی تک‌تک خاطراتی که کتاب همسفر ما بوده است، به داستان و دنیای آن از لحاظ روحی گره بزنیم. هر چه زمان بیش‌تر، میزان پیوند ما با مفهوم کتاب هم بیش‌تر می‌شود. نکته‌ای که می‌تواند مزیت سریال به فیلم هم باشد.



در نهایت گمان می‌کنم شبیه بسیاری از دوقطبی‌های دیگر، حق نه جسمی یک تکه و در انحصار یک سو، که جریانی است که میان دو قطب در جریان است. کتاب‌خوانی که فیلم ببیند، بی‌شک تخیل وسیع‌تری خواهد داشت و کتاب‌ها را زیباتر خواهد یافت. آن که مخاطب سینماست هم چنان‌چه کتاب بخواند، ذهن و خیالش عمق بیش‌تری خواهد گرفت و فریم‌ها را با نگاه ژرف‌تری به تماشا خواند نشست.

یا حق!

نوشته‌های مرتبط:

معرفی چند کتابی که اخیراً خواندم

شبی که ماه کامل شد: آیا عبدالمالک ریگی دوست‌داشتنی بود؟

لازم به ذکره که این نوشته رو با همکاری دوست خوبم محمد کرابی آماده کردم.