چگونه محتوای گنگ و مبهم تولید می‌کنیم؟

شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد.
یادداشتی نوشته‌اید که مورد انتقاد قرار گرفته‌ است. وقتی انتقادها را بررسی می‌کنید، متوجه این می‌شوید که گویا مخاطب حرف شما را به درستی دریافت نکرده. حتی ممکن است شخصی مطلب‌تان را تحسین کرده باشد. اما تحسین او به چیزی بر نمی‌گردد که شما در متن خود به آن اشاره کرده باشید.

این تجربه نه فقط در ویرگول بلکه در اینستاگرام، چت‌های معمولی و حتی گپ و گفت‌های شفاهی هم ممکن است رخ بدهد. هر محتوایی که تولید می‌کنید، یا مخاطب، همه‌ی نکاتی که می‌خواستید بیان کنید را نمی‌شنود، یا اصلاً مفهوم دیگری را در ذهنش عبور می‌دهد. اما چرا؟

آیا این بدفهمی تنها به مخاطب برمی‌گردد یا خود «محتوا» هم می‌تواند گمراه‌کننده و یا ناقص باشد؟
نقص نوشته چه علتی دارد؟
در این‌جا می‌خواهم به یکی از آن ریشه‌های سؤتفاهم در گفت‌وگوها و تولید محتوا بپردازم.

بررسی یک آزمایش

الیزابت نیوتون، مبدع این آزمایش، در سال ۱۹۹۰ برای پایان‌نامه‌ی دکترایش دو گروه تشکیل داد.
الف) Tappers
ب) Listenters

خانم نیوتون از چند دانش‌آموز خواست تا به یکی از گروه‌های بالا ملحق شوند. به گروه اول یک فهرست ۲۵تایی از آهنگ‌های مشهور داده شد. آهنگ‌هایی مانند «Happy birthday to you» و چندتایی دیگر.

در مقابلِ هر نفر از گروهِ اول، یک نفر از گروه دوم می‌نشیند. Tapper موظف است آهنگ‌های فهرست‌شده را با انگشت‌های دستش بر روی یک میز بنوازد.
Listeners هم باید آهنگ مربوطه را حدس بزند.

قبل از شروع آزمایش، الیزابت از Tapperها پرسید به نظر شما چند درصد احتمال دارد، نفر مقابل آهنگِ مدنظر را حدس بزنند؟ پیش‌بینی‌شان ۵۰٪ بود.

اما پس از انجام آزمایش، عدد به‌دست‌آمده خیلی متفاوت از مقداری بود که گروه اول خیال می‌کرد. Listenerها ۲/۵٪ توانستند به حدس درستی برسند.

۵۰ درصد کجا و ۲/۵ درصد کجا؟ علت این اختلاف در چیست؟
چرا گروه اول فکر می‌کرد نوتِ ذهنی‌اش را به راحتی به مخاطبش می‌رساند؟
چرا حدس آهنگ نواخته‌شده برای Listernerها سخت بود؟

مشکل این‌جا بود که گروه اول در ذهنش آهنگی را پخش می‌کرد و فقط بخش‌هایی از آن را بر روی میز با انگشت‌هایش می‌ساخت.
گروه دوم، فقط ضرب‌آهنگِ دست‌ها را دریافت می‌کرد و از نوت‌های درون ذهنِ نوازنده خبری نداشت.
نوازنده چون آهنگ ذهنی‌اش را می‌شنید، خیال می‌کرد مخاطبش هم به راحتی موسیقی را می‌فهمد. غافل از این‌که طرف مقابلش فقط بخشی از آن را می‌فهمید. نوازنده حتی اگر ضرب‌هایش را کاهش می‌داد، باز برای خودش کامل پخش می‌شد؛ چون همه‌چیز در ذهنش در جریان بود.

به تصویر زیر نگاه کنید.

از این نقاشی‌ها شما هم دیده‌اید. دوران دبستان زیاد ذهن‌مان را درگیر این بازی‌ها می‌کردیم.
شکل بالا را اگر کامل کنیم، یک خرگوش نقاشی خواهد شد. اما اگر فقط نقطه‌ها را داشته باشیم چقدر احتمال دارد تا روح تصویر را مکاشفه کنیم؟ این را هم در نظر بگیرید که یاری عددها نباشد.

نقطه‌ها، فقط بخشی از شکل کامل این خرگوش‌اند، نقطه‌هایی که می‌توانند اجزایی از بی‌نهایت شکل دیگر هم باشند.

نقطه‌ها شبیه همان ضربِ انگشت‌ها هستند: چیزی که شنونده می‌شنود.
و شکل کامل: آهنگی‌ست که در ذهن نوازنده پخش می‌شود.

نوازنده شکل کاملی از موسیقی را در ذهنش می‌شنود، اما شنونده فقط نوت‌های ناقصی از آن را. طبیعی است که چرا آن‌چه Tapper می‌فهمد ساده‌تر از چیزی‌ست که Listerner باید کشف کند.

نکته‌ی ترس‌ناک ماجرا این‌جاست که هر دو گروه بالا به این موسیقی آشنایی داشتند. یعنی فقط باید آن را به هم‌دیگر منتقل می‌کردند. تصور کنید زمانی را که بخواهیم مفهومی را به مخاطب القا کنیم و او نمی‌شناسد. یا نکته‌ای که حتی اگر به‌درستی منتقل شود، با پیش‌فرض‌های مخاطب جور در نمی‌آید و نخواهد پذیرفت. در چنین حالتی، تولیدکننده‌ی محتوا، باید علاوه بر اصلِ سخنش، برای مجاب‌کردنِ مخاطب، استدلال‌های خودش را هم اضافه کند.

در جامعه‌ از این Tapper و Listener بسیار یافت می‌شود:

  1. معلم و دانش‌آموز
  2. والدین و فرزند
  3. کپی‌رایتر و خواننده
  4. استاد و دانش‌جو
  5. خطیب و مستمع

اما چقدر از این Tapperها به آهنگ‌های ذهنی‌شان دل خوش کرده‌اند؟
آیا این عدم تفاهم را به پای ضعف انتقال خود می‌گذارند یا کندذهنی، لجاجت و کم‌سوادی مخاطب؟

بعضی کامنت‌های انتقادیِ مطالبم را که نگاه می‌کنم، اعتراض خواننده را به چیزی می‌بینم که اصلاً قصد بیانش را نداشته‌ام. یا قصد داشته‌ام بگویم اما در متن خودم به آن اشاره نکرده‌ام. با این‌که همه‌ی یادداشت‌هایم را قبل از انتشار، مجدداً می‌خوانم و بررسی می‌کنم، اما باز هم نمی‌توانم نقایص آن را استخراج کنم؛ چون بخشی که مغفول مانده، در ذهن من در حال پخش است و مغزم غیابِ هیچ گزاره‌ای را هشدار نمی‌دهد. ممکن است استدلال‌هایی را برای اثبات حرف‌هایم بیاورم که با ذهنیات خودم کامل باشد و نه با ذهنیات مخاطب. مخاطب نوشته‌های من را با دانش خود ترکیب می‌کند و در نتیجه مفهومِ درستی را نمی‌تواند برداشت کند. نقص از جانب او نیست؛ نقص نویسنده است که مجهولات مخاطبش را نمی‌شناسد. زیرا از زاویه‌ی او به محتوای خودش نگاه نکرده است.

همه‌ی این مثال‌ها می‌تواند خیلی ساده‌تر و پیش پا افتاده‌تر رخ بدهد.

مثل همین جمله‌ی معروفِ «بخشش لازم نیست اعدامش کنید.»

در ذهن گوینده، جمله گویاست،‌ چون نوتِ یک ویرگول در ذهن خودش و در جایگاه درستی پخش می‌شود. اما خواننده آن بخشِ جاافتاده را می‌بیند و ممکن است ویرگول را جای نادرستی بکارد و از اساس معنی واژگونه شود.

یا حتی خیلی پیش آمده که در چت‌ها، منظورِ مخاطبم را متوجه نمی‌شوم. نمی‌دانم که سوآل پرسیده یا خبر رسانده؟
جاافتادنِ یک علامت سوآل یا سایر علایم نگارشی که فقط در ذهن Taaper نواخته شده، مفهوم جمله را برای Listener گنگ کرده است.

شرط لازم برای تولیدِ محتوای گویا،‌ آشنایی به جهانِ ذهنی مخاطب و مغفول نگذاشتن گزاره‌هایی است که در ذهن او نیاز به کاشتن دارد.


یا حق!

عضویت در کانال تله‌گرام.

پیشنهاد مطالب قبلی:

https://virgool.io/arvatt/erade-uwdtocshag6l
https://virgool.io/arvatt/tafrih-bmgwko5lkxo8