گاهاً سرم برایِ نگه داشتنِ رویا هایِ درونِ ذهنم کوچک است..
اَز مَن بَرایِ هَرکَس کِه می تَوانَد بِخوانَد.

گاهی لَحظاتی پیشِ رویِ تو دَر حالِ گُذَرَند،کِه یادآورِ تَلخ تَرین خوشی ها و خاطِرِه هایِ بودَنَت بودَند..
خاطِراتی کِه یاد آوَریشان چِنان لِذَتِ دَردناک یست؛
کِه گویی زَخمی عَمیق را بَر تَنَت آرام نَوازِش میکُنی..
آن هَم بِه دَستانِ کَسی کِه دَردهایَت را تَسکین می دَهَد.
بِه دَردی کِه تو را خوش ست؛لَحظِه هایی کِه اَز نا اُمیدیَت لِذَت میبَری..
وَ شوقِ نِگاهِ تَکیدِه اَز غَمی کِه بَهانه ای بود ماندِگار بَرایِ دَرهَم دَریدَنِ بودَنَت،
وَ دَلیلی بَرایِ ذَلیل کَردنِ هَر آنچِه کِه آرزویَت بود؛اینَک تو را سَخت تَر اَز هَر زَخمی می آزارَد..
اَما چارِه ای نَداری جُز مَرگِ خاموشی کِه خود را بِدآن دُچار ساختی،
تَناقُضِ حِسِ شَدیدِ"دِلبَستِگی"وَ"شِکَستِگی"
کِه نُقطِه عَطفِ عَواطِفَت می شَوَند
وَ تو را شِکَنجِه می دَهَد
تا فَریادِ بِزَنی وَ اِعتِراف کُنی تَمامِ رَنجی را کِه اینگونِه تو را دَر تار وَ پودِ یأس بِه خود گِرِفتِه؛
چونان پَروانِه ای بال شِکَستِه
کِه دَر تار هایِ عَنکَبوتی گِرِفتار آمَدِه
وَ سایِه مَرگ بَر او سایِه اَفکَندِه
وَ می دانَد هَر لَحظِه وَقتِ فَنا وَ نابودیَش نَزدیک تَر می شَوَد..
وَ دَر آن دَم این حَقیقَت را میفَهمَد کِه مُردَن اَز زِندِه بودَن آسان تَر ست...
مطلبی دیگر از این انتشارات
به یاد بادکنک های پر درد
مطلبی دیگر از این انتشارات
شاید...
مطلبی دیگر از این انتشارات
هیس!چشم ها فریاد میزنند...