این یکی عنوان نداره!!!


می گوید شب دراز است؛ به اندازه ی یک عمر... خورشید هم مردد شده است. عقربه های ساعت روی پنج و سه دقیقه مانده است. نمی دانم طلوع است یا غروب. برف های زرّین که آفتاب نام دارد در حال باریدن است.

دستش را از پنجره بیرون برده. قطرات خورشید روی دستش می چکد. می گوید:" شب دراز است". برمی گردد و لبخند می زند. از دندان هایش خورشید می درخشد. چشمانش دو گوی آتشین شده است... ناگهان اتاق روشن می شود... دیگر نمی خندد. این بار خودش از پنجره بیرون می رود. خانه مثل شب می شود...

در حال سقوط فریاد می زند:" شب دراز است"... راست می گفت. دراز است. به اندازه ی یک عمر...

(برگرفته از سوختن لامپ اتاق!!!)