بدون تو چه زود پیر می شوم




به من حق بده بترسم از همه ی روزهایی که بدون تو تموم میشه. مگه چقدر قراره عمر کنیم، مگه چقدر فرصت برامون باقی مونده؟ می ترسم، خیلی زیاد، اونقدر که شبا خوابم نمی بره. من بزرگ نشدم، قوی نیستم، دل و جرات ندارم، خودت بهتر میدونی از هر کسی بیشتر دل نازکترم.

اما مجبورم ظاهرمو جوری نشون بدم تا بقیه نفهمن تو دلم چی می گذره، نفهمن که دارم آروم آروم آب می شم، تموم می شم و از نبودنت می سوزم و می سازم. بله هیچ کس خبر نداره چه غوغایی به پا شده و من گرفتار چه مصیبت هایی که نشدم.

این همه غم منو تو جوونی پیر کرده، می خوام که بدون عشق سر نکنم اما کسی نبود که به قیصر بگه عزیز دل، وقتی عشق در کنارت نباشه چه باید کرد؟ خود به خود پیر می شی.

می خوام که تو دنیای خودم باشم، تک و تنها، بدون تو، بدون ما و بدون جهانی که می خواد منو درون خودش مدفون کنه. باید بال داشته باشم، پرواز کنم، برم به یه سرزمین دور، جایی که هیچ کس منو نشناسه، جایی که تو تک تک خیابوناش با هیچ کس خاطره ای نداشته باشم. خدا میشه بهم دوتا بال بدی، اونقدر بزرگ باشه که بتونم اوج بگیرم و همه چیزو رها کنم.





10 اردیبهشت 1401