بدو این طوری بیشتر کیف میده

توی تاریکی که چشمات رو می بندی و هیچ چیزی جز سیاهی نمی بینی اون داره می دوه
طوری که انگار اشتیاق رسیدن به چیزی که میخواد براش از رسیدن یک دونده به خط پایان یک کهکشان در برابر اتمه


_ دنبال چیزی میگرده ؟ + نه
- کسی رو گم کرده ؟ + آره - از چیزی فرار میکنه ؟ + اممم آره یکی داره پا به پاش میاد ، هر بار که پشت سرش رو نگاه میکنه تند تر از قبل ادامه میده نبضش داره تندتر از ضربان یه نوزاد میزنه اسپاسم توی کل بدنش ریخته
مو های تنش مثل گندم زاری روی پوستش بر قامتشون ایستادند
سفیدی چشم هایی که باهاش دنیای شاد و خوبی که الان براش مرده رو میدید قرمزی خون فراگرفته بود و گرمایی که چشم هاش دارند از بغضی که توی گلوش گرفته بیشتره بغضی که آسمون با رعدش اون رو ترکوند صدای بارون موسیقی اون شده حین دویدن قطره های بارون پی در پی به صورتش میخورند و مثل گلوله از خودشون زخم به جا میذارن ،صورتی که از زیبای چیزی کم نداشت ولی بقیه به دلیل اینکه اون رو نداشتند مسخره ش میکردند تمام لحظات زندگی جلوی چشماش سو سو میزنن وقتایی که همش دنبال یه دلیل برای خنده بود ، تا لبخنده روی چهره بقیه محو نشه ... وقتی که یه دسته گل رز قرمز برای مادرش از دشت میچید و اون رو مثل تیکه ای از وجود خودش به اون هدیه میداد و مادرش اون رو به آغوش خود میکشید و موهای پیچ خورده رو از جلوی چشمان سبز او کنار میزد و بوسه ای سرشار از عشق مادرانه خود بر گونه های او میزد ...
خاک لباسی از آب برتن کرده و رنگ سبز و شکلاتی آن با هم زیبا ترین ترکیب رو به ارمغان آوردند زمین که از لگد شدن صورتش زیر قدم های اون به تنگ اومده با دستش پاش رو میکشه تا توی گل و لای بیفته و دست از دویدن دیوانه کننده اش برداره درخت ها بدون وقفه تعدادشون زیاد میشه و مثل دیوار بالا میرند اما هربار که زمین میخوره یا درخت ها هولش میدن قدم بعدیش رو محکمتر بر میداره
باد توی گوشش زمزمه میکنه چیزی دیگه نمونده داری پیداش میکنی ، آره باد تنها دوستی که بعد از مرگ نزدیکترین فرد زندگیش براش باقی مونده ... با قدم هاش توی چاله های آب که میزنه مثل انفجاری میمونه که داره توی قلبش رخ میده میون این همه تاریکی از دور یه نوری پیداست با تمام توان میگه فریاد میزنه : کجایی ؟ کمی بعد به چشمه ای میرسه با سرعتی که داره به هوا میپره و خودش می پره تا باد اونو رو با دستاش بگیری و مثل یه مادر توی گوشش لالایی بخونه و تکون بده و به تشک آبی بخوابونه و غرق شدن رو حس کنه :)

ماه رو میبینه که داره بی وقفه داره دور زمینش میگرده ولی زمین دل خود رو به کسی دیگه ای گره زده ... پلوتون با جثه ی ریزه میزه خودش نگاه او رو از منظره دلبری ماه و زمین به خودش جلب میکنه و با اینکه کوچولوئه ولی روی صورتش خراش برداشته و این طور که معلومه روی جاده شهابی در حال دویدن بوده تا نزدیک خورشید برای خودش جایی بگیره پایش پیچ خورده و شهاب های بهش هدیه دادن و اشک های پلوتون تمام فضا رو پر کرده و ناخوداگاه این اشک ها اون رو یاد اشک های خودش میندازند ... برای شاد کردن دل اون ستاره هایی رو از تاریکی میچینه

- پلوتون برفی من ؟

+ چیه ؟

- بیا این ها مال توئه ...

+ واقعاً ؟

با لبخندش تایید میکنه و نوشیدنی هم زده شده اش رو میخوره که طعم منظومه میده :)

و ناگهان همه سیارات رو به اون کرده و بهش میگن

- میدونی چیه ؟

+ با تعجب میپرسه نه ؟

تمامی آنها با دست خود بر پیشانی زده و میگویند

- خورشید پشتش به ماس ?



پ.ن 1: گاهی اشک ها نتیجه حرف هایی میشن که نمیتونی بزنی یا احساساتی که بیان کنی و تک تک اون مروارید های سفید به جای تو میزنن ...

پ.ن 2: حال دلتان چطورست دلتا گنگا ؟