بیقراریِ یک نویسنده؟

دلم نوشتن میخواهد اما نمیدانم از چه و از کجا بنویسم! تنها میدانم قلبم برای نوشتن بیتابی میکند. شاید بتوانم روحِ بیقرارم را با ترکیبی از نوشته‌های گذشته‌ام آرام کنم!


دنیا جای عجیبیه... تو میشی نور تو تاریکیِ یک نفر و یک روز، یه زمان دیگه که تو نیاز داری یه نفر دیگه میشه نور تو... دنیا در کنار دردهاش، زیبایی‌های خیره کننده‌ای هم داره مثل همدلی بین آدم‌ها... تصویرِ قشنگیه! وقتی میبینی آدم‌ها برای خوب کردن حالِ همدیگه تلاش میکنن! اینطوری میشه که دردها رو راحت‌تر میشه پشت سر گذاشت. چون به لطف کسی یه لبخند روی لب‌هات کاشته شده! و با همون لبخند و دلگرمی میتونی به جنگِ سختی‌های راهت بری. و موقع پیروزی جشن بگیری و خوشحالی کنی با کسی که شد نورت. حتی شده یک لحظه. اما در لحظه‌ای مهم.



آسمونم مثل آدمای روی زمین شده. طوری رعد و برق میزنه و از ته دل گریه میکنه که انتظارِ سیلِ بارون رو میکشی. اما به محض اینکه اشک‌هاش خشک شد، طوری لبخند میزنه که نورش چشم‌هاتُ کور میکنه!



Some hearts are diamonds, some hearts are stone!

Some days you're tierd of being alone!

*I'm just listening to this beautiful song=)



دلم تنگ شده

برای منی که می‌نویسد

و قلمش همچون معجزه، ردی از ماندگاری بر جای میگذارد..



مغزم رعد و برق میزنه و قلبم میباره

اونقدر میباره تا چشمه‌ی چشمام سرازیر بشه

تا از آبشارِ افکارم سقوط کنه

با خودش تمام گرد و غبارِ غم رو بشوره و ببره

به دریای پهناورِ قلبم برسه

و کنار صدف‌های سربسته‌ی وجودم ته نشین بشه

دریای وجودم یه غواص کم داره

غواصی که ریسکِ تاریکی‌های اعماقِ دریا رو بپذیره

و توی جریانِ آب شنا کنه و دست و پا بزنه

غرق بشه اما عاشق غرق شدن باشه

تا به قعرِ شنیِ دریا برسه و باز کنه

درِ اون گنجی رو که هزاران باران عمقِ دریا رو بیشتر و رسیدن به گنج رو سخت‌تر کردن

بارون‌هایی که غبارِ غم‌شون دریچه‌ی گنج رو پوشوندن

و انقدر رسیدن رو طاقت فرسا کردن

که غواص‌های کمی جرئتِ روبه‌رو شدن باهاشو دارن



آدم‌ها همه یک نفراند اما در کالبدهایی جدا

با جهان‌های منزوی اما موازیِ یکدیگر...

( کلا اینجانب خیلی غرق افکار به اصطلاح فسلفی میشود)



غم انگیزه

عاشق نقاب‌ها شدن

وقتی از چهرت میافتن

همه کنار میرن

و کسی میمونه که تو رو با زخم‌هات بخواد



خسته از شهر

به دیار دیگری سفر کردم

اما آدم‌ها همه جا بودند

و من فراری از انرژی ‌خوارها

آنقدر رفتم

تا با کویر هم آغوش شدم

تا نگاه با افق گره میخورد

تاریکی بود و تاریکی

همانجا بود که دلبری‌های ستاره‌ها را دیدم

همچون شکاری که جانت را بی‌خبر می‌گیرد، بی‌حواس، شیفته و مبهوت ماندم

دردها فراموشم شد

مچالگی و تاری قلبم با سیاهیِ شب عجین شد

و من بالاخره تنها شدم!

#پریسا_اسدی