مبتلا به اسکیزوفرنی. اینجا از تجربیاتم میگم. به والله، به پیر، به پیغمبر فیلم «یک ذهن زیبا» رو دیدم.
جلسه با روان درمانگر.(تجربه ی من از اسکیزوفرنی، قسمت ششم)
وارد اتاق می شوم. دیوار ها با کاغذ دیواری های راه راه کرم و قهوه ای پوشانده شدن. روان درمانگر تعارف می کند که بنشینم. مبل های قهوه ای جوری ساخته شده ان که درونشان غرق میشی و نمی تونی تکان بخوری. انگار عمدا انتخاب شدن که راه فراری نداشته باشی و گوش کنی و جواب بدی.
بین من و روان درمانگر یک میز شیشه ای فاصله است با رومیزی ارزان قیمت و یک ظرف شکلات. تلاشش برای ایجاد حس صمیمیت ناموفقه ولی قابل تحسین. به شکلات ها نگاه می کنم. از پشت ظریف کاری ها، خطوط و انحناهای ظرف مشخص نیست چه نوع شکلاتیه؛ اما رنگ صورتی پوستش چشمم رو گرفته؛ از پنج ماه پیش، آخرین باری که اومدم کلینیک.
سوال روان درمانگر منو از فکر شکلات و رنگ صورتی بیرون میاره :《چی شد که تصمیم گرفتی برگردی اینجا؟》
دلم میخواست جواب بدم که دلم پیش شکلات صورتی رنگ مونده، ولی به احتمال زیاد الان دیگه بدمزه ترین شکلات دنیاست. اما جواب دادم:《میخوام حالم بهتر شه و غیره و ذلک.》و سعی میکنم به رنگ صورتی فکر نکنم.
چهل و پنج دقیقه درباره ی این پنج ماهی که گذشت و خبری ازم نبود صحبت کردیم. یا بهتره بگم درمانگرم سوال میپرسید و من با "نه"، " بله" و " نمیدونم" جواب می دادم.
جلسه ی اول تموم شد و من هنوز بعد از یه روز ذهنم پیش اون شکلات صورتی تنهاست. با اینکه الان بدمزه شده و اینکه از رنگ صورتی متنفرم؛ ولی این با همه ی صورتی های دنیا فرق داره. شبیه حس امیدواریه که بوی نا گرفته؛ و این همون چیزیه که دنبالشم....
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیقراریِ یک نویسنده؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
Strange
مطلبی دیگر از این انتشارات
سکوت ....