او سال ها پیش به زمین هجرت کرد و در تلاش برای بازگشت به وطنش بود.
در وصف حال یککنکوری4
حالم خوب نیست، عمیقا خوب نیست. وقتی بابا ازم میپرسه کجا قبول میشی با این رتبه ها، دلم میخواد بزنم زیر گریه.
دو روزه دوستم حالش خوب نیست. داشتم بهش دلداری میدادم که بابا رتبهت خوب میشه حرص نخور. درحالی که خودم دارم سکته میکنم، البته خوبم اما وقتهایی که به دیگران فکر میکنم تمام وجودم پر از ترس میشه، تبدیل میشم به یه فاطمه ی دیگه، یه فاطمهای که توکل تو وجودش هیچ جایی نداره.
دارم به دیگران فکر میکنم، این دیگران توی زندگی همه مخصوصا ایرانی ها خیلی مهمن...خیلی زیاد ولی کاش توی این یه مقوله خاص دیگرانی وجود نداشتن، کاش هیچ کس رتبهی کنکورمون رو نمیپرسید، کاش هیچ کس براش مهم نبود کجا قبول میشیم، کاش هیچ کس...
با تموم وجودم دلم یه ندای آسمانی میخواد بهم بگه من هستم، من هستم تو سکوت کن فقط سکوت کن. مثل همون ندایی که به مادر عیسی (ع) گفت...
دلم میخواد یه ندایی بیاد و بهم بگه ما دیدیم تلاش هاتو، دیدیم چیکار کردی، به دیگران فکر نکن ما هستیم ما بیناییم.
البته که اینا گفته شده، البته که هست...البته که خدا بیناست و میبینه...اینا رو درحالی دارم مینویسم که چشمام پر از اشکه...
امروز صبح واقعا بهم ریختم. توی ماشین که داشتیم میومدیم چند قطره اشک هم ریختم ضمیمهی کار. من آدمی نیستم که گریه کنم. سال تا سال توی هیئت و روضه اشکم در میاد...
اما حالا، وقتی مصاحبه ی رتبه برتر هارو میخونم، وقتی ازم میپرسن کجا قبول میشی، وقتی حرف از کنکور و درس میشه، دلم میخواد بخزم توی یه گوشه و ساعت ها گریه کنم...
وقتی به سالی که گذشت فکر میکنم، دلم میخواد اشک بریزم و اشک بریزم. حقیقت اینه که من از نتیجه نمیترسم، اما این دیگران تو زندگی انقدر پر رنگن که تمام وجودم پر از ترس میشه از نتیجه...
کم مونده تا کنکور کم مونده...
نهایتش، میخوام بوشهر قبول شم دیگه، مگه ته ته خراب کردنم چیه؟
یه آزمون دیای دادیم و در جریان وضعیت خودمون هستیم...اما...
خب بگم از دیگران. مسئله حتی دیگران هم نیست، مسئله محکوم شدن به تلاش نکردنه به نجنگیدنه.
من تلاش و کوشش اصل زندگیمه، یکی از اصولی که هیچ وقت هیچ وقت دلم نمیخواد ازش دور بشم، دلم میخواد تا آخرین لحظه ی عمرم تلاش کنم... اما انگار این وسط یه چیزی گم شده، من برای چی و کی دارم تلاش میکنم؟ برای بقیه؟
برای خدا؟ برای خودم؟
دو مورد بالا دیگران توش جایی ندارن.
من اگه حتی هیچجا هم قبول بشم، تهش مثلا برم آزاد یا یه سال دیگه بمونم
پیش خدا سر بلندم و از ازمونم با موفقیت اومدم بیرون پس دلیل این همه بغض خفته تو گلو چیه؟
مشکل همه از توکله...
درگیرم، آشفته ام، در حالی که ارومم دارم انگار از استرس جون میدم و چقدر از این حال و احوال خودم متنفرم. عمیقا و شدیدا. حس اینو دارم که یه شونه میخوام سرم رو بذارم و زار بزنم... اما...
باید انگار جمع کنم برم درخونهی خدا...هعی امان.
نمیدونم چی خیره، چی صلاحه چی فلان چی بهمان امیدوارم خیر ترین ممکن رقم بخوره و تلاش هام نتیجهای بده که خدا بیشتر از همه راضی باشه. نمیدونم منی که توی بیشتر قسمت های زندگیم توانایی ایگنور کردن ملت رو به بیش ترین حالت ممکن داشتم، چرا توی این یه مورد اینطوری شدم...
شش اردیبهشت ۱۴۰۲
مطلبی دیگر از این انتشارات
اون ذرههای نورِ براق
مطلبی دیگر از این انتشارات
~ عجیبه ولی آشناست!:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
«فاصله»