حق انتخاب




امشب، یعنی امروز، انتخاب کردم که حالم خوب باشه. با همه‌ی وجود، این احساسِ قوی و زیبا رو تو آیینه‌ی زندگیِ امروزم دیدم که می‌رقصید و می‌گفت علی امروز حقت رو بگیر! می‌گفت چی هست یا سرجاش نیست رو بی‌خیال! تو حقت رو از خوشحالیِ زندگیِ امروز، شنبه بگیر!
غروب رو دیدم که لذت‌بخش بود. ماهی‌فروش‌ها رو با آکواریوم‌های پر از ماهی-قرمزشون دیدم که خوشحالی رو به مردم می‌فروختن. من امروز حقم رو با دو تا چشمای خودم دیدم! حقِ امروزِ من خنده بود؛ به هر قیمتی! من یک عمر با ناراحتی، دست تو دستِ هم، پیاده‌روها رو دوره می‌کردیم! آخرش چی نصیبم شد؟ از این نعشگیِ کاذب، چی دستم رو گرفت جز چروک‌هایی که مُفت مُفت روی پیشونیم سبز شدن؟ اون تارهای سفیدِ لابلای موهام، اَلَکی و از جلوی خودشون جای سیاه‌ها رو‌ نگرفتن! وای!!! این‌ها به کنار! فکر کردی چجوری تبدیل شدم به یک موجودِ مردم‌-گریز که تصویرِ تو آیینه‌اش هم ازش دوری می‌کرد؟ به این راحتی‌ها دست از این رفاقت نکشیدم! تاوان‌ها دادم جونم! من به خاطرِ ارضای درخواست‌های این نیاز، سکوت‌ها با سیگار فرو دادم وگرنه من کجا و پول‌هایی که بیخود خرجِ پاکت‌های سیگار می‌شد کجا؟ من، علی، همون بچه-مهندسِ خاندانِ نصرآبادی؛ همون کوچولوی دوسداشتنی که هرکس برای الگوهای مناسب برای بچه‌هاش، من رو مثال می‌زد! اون بچه‌ی خوب و سربه‌زیر کجا غیبش زد یهویی؟ فکر می‌کنی از روی شکم-سیری تنهایی رو با محتویاتش انتخاب کردم؟ نه، تاوان دادم!
امروز این‌ها رو دیدم و دیدم که میشه مثل یه سری عکس‌های کهنه‌ی یه آلبومِ قدیمی، بندارمشون دور و با یه ژستِ قشنگ، با سرووضعی مناسب، جلوی یه لنزِ جدید عکس بندازم؛ یه ژست با صدای سیب و پس‌زمینه‌ی خنده روی لب‌هام!
من امروز خنده رو در کنار ناراحتی می‌دیدم که چطور صاف وایستادن و با صدایی گیرا، چشم-تو-چشم‌های من، دست دراز کردن تا من انگشت‌های بکیشون و فشار بدم و من بی‌رودربایستی، خنده رو انتخاب کردم و به ناراحتی، لبخند زدم و به مسیرم ادامه دادم!
من امروز غروب با این احساس روبرو شدم و از همون ساعت تا همین الان که اقلا پنج، شیش ساعت ازش می‌گذره، همش این تصویر جلوی پرده‌ی نگاهم میومد و می‌رفت که چه انتخابِ خوبیه این انتخاب! چه شجاعتِ درست و بی نظیریِ این حقی که گرفتمش!
غرق تو همین مدار، تو مسیرِ قدم زدن‌هام به سمت پارک، داشتم موزیک گوش می‌دادم که یکی از دوستای قدیمم رو دیدم که تا چشماش بهم افتاد گفت: « علی، چیزی مصرف می‌کنی؟ » این جمله، یعنی سندِ حالِ خوبِ من! یعنی من انقد حالم خوب بود که برای یه آدمی که پاک باشه و چیزی مصرف نکنه، غیرممکن به نظر می‌رسید!