خستگی


هفته‌ای سخت پر از تازگی‌های طاقت‌فرسا.
وقتی از پس اولین روز برآمدم و سوار بر اتوبوسی که مسافرانش به تعداد انگشتان یک دست بود، به خانه برمی‌گشتم و می‌دانستم فردا روز سخت‌تری در پیش خواهم داشت و چشم انتظار تماسی بودم که امید را بیاورد و خستگی‌ام را دور کند، کلاه هودی را روی سر کشیدم، کوله‌ام را مانند نوزادی آرام گرفته در آغوش گرفتم، عقب اتوبوس به بدنه تیکه دادم و پاهایم را روی صندلی‌ها دراز کردم ... زیر نورهای سرخ و آبی که مجموع‌شان روی صندلی صورتی می‌شد ... خسته بودم اما خمیازه نمی‌کشیدم، عصبانی بودم اما فریاد نمی‌کشیدم، غمگین بودم اما اشک نمی‌ریختم ... تو را می‌خواستم اما صدایت نمی‌کردم. من فقط تسلیم شده بودم ...
تسلیم خستگی و نورهای صورتی روی پشتی صندلی اتوبوس.
من مسافر تنهای شب بودم که در پی خانه و آرامش از پس روزها می‌گذشت و به شب‌های دلتنگی می‌رسید.
آن شب دست‌های تو نیز از من دور بود، هرچند دقایقی بعد صدایت تسلایی شد اما چیزی از سنگینی ابرهای باران‌زای افکارم کم نمی‌کرد ... آه همراه و مونس من، لحظات سخت تازه شروع شده‌اند و تنها امید تویی.
مرا ببخش بابت خستگی‌هایم، خستگی‌هایم نیز مرا بابت خودم ببخشند .‌‌.. به گمانم خستگی‌ نیز از من سیر خواهد شد.


نوشته سیدامیرعلی خطیبی