دریک تک بال.....

نابود شدم

از هم پاشیدم

متلاشی شدم

منفجر شدم

تکه های وجودم روی زمین ریخته اند

اما نمی توانم آنها را جمع کنم

چون اگر سرم را پایین بگیرم اشک هایم سرازیر میشوند

چرا روزگار با من اینگونه تا میکند؟

چرا نمی گذارد آب خوش از گلویم پایین رود؟

چرا خلاصم نمی کند؟

چرا رهایم نمی کند؟

آخر به کدامین گناه؟

دگر طاقتم طاق شده است

دیوانه شده ام

شاید بگین نباید سراغ آن حس میرفتم

اما دست خودم نبود.....

آری

این قلبم است که حکمرانی میکند

این قلبم است که بر مغزم چیره میشود

اکنون مانند کبوتری تک بال شده ام

شاید بپرسید چه بر سر آن یکی بالم آمده است

حیح

دزدیدش

کی؟

روزگار...

اما من باید انتظار طولانی را به جان بخرم

مسیر زندگی ام را سیل برده است

دگر جاده ای نمانده است

دو انتخاب دارم

مرگ یا زندگی

تاریکی یا روشنایی

اسارت یا رهایی

چقدر میتواند یک حس انقدر قوی باشد؟

به راستی که عنصر جالب و خطرناکیست

خیلی برای خودم خوشحالم

اره...

خوشحالم که دیوانش شدم

خوشحالم که به او دل باختم

از این درد دوری راضی ام

چون...

چون بعدا لذت کنار هم بودن را به من هدیه خواهد داد

مگر نمی گویند که بعد از هر دوشواری آسودگیست؟

شاید این هم همینطور باشد

شاید مسخره به نظر بیاید

اما خب...

هر وقت که دلتنگش میشوم به پیام هامون نگاه میکنم تا بیشتر دلتنگش بشوم

بیشتر بهش فکر کنم

یکی بود میگفت که عشق یک نیاز است....

اره درسته عشق یک نیاز است

انسان نیاز دارد خودش را کامل کند

نیمه گم شده اش را پیدا سازد

کسی که نگرانش میشود و او هم نگرانش میشود

کسی که از ته دل دوستش دارد و او هم دوستش دارد

..........

شاید هم اکنون به حرف های من بخندید

یا به سخره بگیرید

اشکال ندارد

اجازه میدم قضاوتم کنید

دگر ترسی از قضاوت شدن ندارم

چون دگر چیزی برای از دست دادن ندارم

جز یک چیز

از دست دادن عزیزانم.........

به نظرم این پست را به فال یک داستان بگیرید نه یک دلنوشته

داستان یک دریک تک بال......

شخصیت اول داستانی که هر بلایی میخواستند سرش آوردند

اما خب میدونید داستان از کجا رنگ و بو گرفت؟

از ان جا که یک نگهبان سر کلش پیدا شد و دست پسرک را گرفت و بلندش کرد

گویا این پسرک قصه ما در بیابان دل خود دگر تنها نبود

گویا دگر به مرگ فکر نمی کرد

چرا؟

چه بلایی بر سر پسرک داشت میومد؟

پس آن پسر منزوی داغون چیشد؟

پس اون پسر از زندگی سیر شده چیشد؟

حیح

درست حدس زدید

چیزی در درونش شکوفه کرد

آری

فکر کنم در قلب او بود

پسرک از همه جا بی خبر مسیر را ادامه میداد

و این شکوفه رشد کرد و رشد کرد

قلبی که نصفش از سنگ بود و نصفش روشن

اکنون پوشیده از برگ های زیبا و سبز رنگ شکوفه گشته بود

نمی دانم کی نگهبان از پسرک قصه ما خسته میشود

کی میندازتش دور

کی ازش روی بر میگرداند

اما خب این را میدانم که پسرک باز هم قلبش متعلق به اوست

اما قلبی که دگر نمی تپد

در تنی که روی زمین دراز کشیده و نفس نمی کشد

گاهی اوقات فکر میکنم که

حکمتی بوده است که پسرک و نگهبان بر سر راه هم قرار گرفتند

برای ترمیم قلب های هم

برای کامل کردن هم

سرتون را درد نیارم

قدر قلب هاتون را بدانید........