“We rise again in the grass. In the flowers. In songs”
در رویای آن روز، ما زیر شکوفه های گیلاس قدم زدیم...
و آن لحظه بود که من دانستم، تمام این سال ها داشتم به جایی فراتر از خود نگاه می کردم. به دور، به جایی که شاید هرگز آنجا نبودم. چشم هایم به آن سوی رویا ها عادت کرده بودند و قلبم هنوز داشت به امید یک آغوش گرم و آسمانی، در قفس خود، می تپید. تمام ثانیه های زیبا با تصور های طولانی و دور من ،مانند یک رویای غیرممکن جلوه می کردند و من تمام آن ثانیه هارا کشتم؛ پس من آن لحظه را با سکوتی سنگین میان من و خودم سپری کردم. صدای نفس هایش مانند شکوفه های درخت ساکورا آرام روی افکارم سر می خوردند و لحظه ای بعد همانند ما، در قعر نابودی فرو می ریختند؛ اما ما دوباره مانند پروانه های تازه از پیله رها شده،روی این شکوفه های خداحافظی ، زندگی را در آغوش می گرفتیم. بال های ما از افکارمان سرچشمه گرفته بودند و پروازمان، از رویاهایمان.
گذشته را به خاطر داری؟...آن آسمان آبی را ؟...آن نمایش سقوط شکوفه های ساکورا را؟...آیا هنوز ما را به یاد داری؟...حالا روی لبه ی آن صخره ی سختِ فراموشی ایستاده ای...تو آخرین امید من هستی...لطفا زنده بمان...
دیروز دوباره رویا دیدم. تو بودی و من و باز هم همان بهار سال های گذشته. هنوز شکوفه ها مانند برف می باریدند و هنوز آن خیابان بوی گیلاس می داد.هنوز کودک بودیم.هنوز آن قول ها را به یاد دارم.در رویای آن روز دوباره با هم زیر درخت های ساکورا قدم زدیم؛ اما یک چیز در رویای من با واقعیتی که درستش کرده بودیم فرق داشت؛پایان ها فرق داشتند...پایان من دوری نداشت. جدایی نداشت. فاصله ای نداشت...در پایان آن رویا همه لبخند می زدند...
مطلبی دیگر از این انتشارات
بی کسی♤
مطلبی دیگر از این انتشارات
#در_باب_تنهایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستانهای من و بابا لنگدراز