در من چیزی کم است که از من بیشتر است

سلام ماهی کوچولو عزیز!
هیچ چیز طبق برنامه پیش نمی‌رود و این وضعیت مرا سخت شکنجه می‌کند!
گاهی از خودم میپرسم اگر تو اینجا بودی چه میکردی؟ خیال میکنم هر کاری را که من انجام نمیدهم! بله، شک ندارم در اوج آرامش همه‌ی مشکلات را شکست میدادی؛ آنقدر دقیق که آب از آب تکان نخورد؛ مثل آنکه اصلا دردسری پیش از آمدنِ تو وجود نداشته است؛ کاملا پاکِ پاک.
اما در این کلبه‌ی دورافتاده تنها من هستم و نمیتوانم مثل قهرمان‌ها_ که تو باشی_ به آشفتگیِ زندگی‌ام سَر و سامان بدهم.
اوه راستی، بابونه‌ها به دستَت رسید؟ آنگونه که پیش‌بینی کرده‌ام، اکنون باید در آن لیوان خاکستری رنگت باشند و به خودشان ببالند. آه، خوشا به حال آن گلبرگ‌ها که هر روز چشمان تو را تماشا میکنند...
نگران نباش ماهی کوچولو دوست داشتنی من! جایم خوب است؛ گرچه میدانم که میدانی اوضاع برایم آسان نمیگذرد و دیگر نه سنجاقکی حالم را جا می‌آورد و نه یک دریا بابونه و نه نورِ بی‌پایان ماه و نه هیچ چیز دیگر، بجز تویی که پیدایت نمیکنم..‌.
نکند نشانِ تو را باید در چیزهای تازه‌ای بجویم؟
نام و نشانِ من! اگر ردِ تو را کمرنگ ببینم، در خودم محو میشوم؛ گویی در من چیزی کم است که از من بیشتر است. شاید به نظر خیالی بیاید اما حقیقت دارد. همانگونه که عشق من به توی عزیز، فراتر از جسم کوچکم است؛ با این حال، درست همین‌جاست، در قلبم.
از چه میگفتم؟ پیش از آنکه وجودم با یادَت به تلاطم بیوفتد و همه چیز بجز آن لبخند شیرین که بر لبانت جا خوش میکند، از خاطرم برود؟
درست است! قرار بر آن بود که از خودم بنویسم؛ ولی آخر چه میشود کرد که تو تبدیل به فاخرترین قصه‌ برای نوشتن شده‌ای. تو بهانه‌ای برای دست به قلم شدن. تو نفسی هستی که در تکرار این لحظات، روحم را تازه میکند و هر جمله، واژه به واژه تسلیم توست.
ماهی کوچولو من!
حدس میزنم روز‌ها را پُرمشغله پشت سر گذاشته باشی. هر چه نباشد، زندگیِ تو هرگز مانند زندگیِ من نبوده و نخواهد بود. من نیز گلایه ندارم و چاره‌ای برای رام کردن این همه دلتنگی یافته‌ام: بیا از این پس، آمدن قاصدک‌ها را پیامی از جانب تو بدانیم؛ در این صورت، نامه‌های بسیاری برایم فرستاده‌ای که از میان چشمانم گذشتند، بی‌آنکه بدانم و بفهمم!
غصه نخور نویسنده‌ی عزیز! من هم غمگین نیستم؛ چراکه پیش از این فکرش را کرده بودم و اکنون که برایت مینویسم، آخرین قاصدکِ خسته‌ی تو، در میان انگشتانم آرام گرفته است. شک ندارم از درون قلبت جوانه زده و گرمای صدایت او را تا اینجا_ تا این تکه‌ی دور افتاده از همه جا_ کشانده است! آخر چه چیز دیگری مانند حرارت مهرِ تو و چشمانِ همواره منتظرِ من، قادر است امیدِ او باشد؟
امید بخش همیشگی!
زمان که مرا به صفر و صفر و صفر و صفر برساند، آرزوهایم را در گوش نامه‌رسان کوچکت میخوانم و با تمامِ عشقی که تماما متعلق به توست، راهی‌اش میکنم.
تو نیز حواست به پنجره‌ی اتاقت باشد؛ شاید در همین چند ثانیه که میان دیروز و فردا گیر افتاده‌ایم_ در حالی که گذشته و آینده، برای دقیقه‌ای یکدیگر را ملاقات میکنند_ قاصدکی از سوی من، سراغت بیاید... شاید!

امضا، متعلق به تو
در جایی
در لحظه‌ای

دوستدار شما

مطلب مرتبط:
https://vrgl.ir/yMU5t
مطلب قبلی:
https://vrgl.ir/fXQNY