دوستدار او:)...

هیچ وقت دیر نخواهد بود، جز لحظه رفتن تو! الان برای برگرداندنت خیلی دیر شده ... کاش کمی به فکر من نیز بودی... آن هنگام که تکه ای از قلب، روح و جان مرا همراه با کوله باری سرشار از خاطره خویش می بردی ...
رفتی که دیگر معشوق دلباخته ای نباشد؟! به جایی که کسی تو را بشناسد؟ و نفسش به نفس تو بند نباشد؟ اکنون! من ماندم و چشمان قربانی از غم فراغ تو... نامه ها و تکه عکس هایمان ...
بهترین لحظات عمرم در آنجا سپری شد، در کنار تو!
اما چه حیف که آنقدر زود گذشت
حال نمی دانم چگونه می توانم بدون روی زیبایت روزهایم را شب و شب هایم را روز کنم ... محبوب من بی تو این شهر برایم همچو زندانی ست که هر روز در آن مرا شکنجه می کنند و شب ها من را به درون انفرادی می اندازند ...
اینگونه آشفته کردن حالم روا بود؟ دلت آمد؟!
من چ، کنار تو حالم خوب بود، من کنار تو قوی بودم، من... بی تو! هیچم! هیچ ...


- دوستدار او:)...



بخشی از نوشته دست نویس
بخشی از نوشته دست نویس