ما مهره های شطرنجی هستیم که با خواست خودمون وارد زندگی نشدیم و مجبور به اطاعت از فرمانِ دست هایی از درون تاریکی هستیم
زندانی به نام وجود!...
نقابی که هرروز میزنم به صورتم تا خراش های روش معلوم نشه، دیگه کهنه و فرسوده شده و باید عوضش کنم چون ممکنه توی بد موقعیتی جلوی دیگران، از هم بپاشه و چهرم نمایان بشه!...چهره ای که برخلاف نقاب، اصلا خندان نیست!...چهره ای که اصلا شادی توش دست نداره، فقط غم و جای خالی روحی که خیلی وقته ازش پر کشیده بجا مونده!....
نقابه که باعث میشه سرپا باشم!...همین نقاب به من یه روح نیمه جون داد تا باهاش زندگی رو ادامه بدم!...اگه قبولش نمیکردم، الان همزمان با :) باید برای منم مراسم سالگرد میگرفتن!
روز اولی که نقاب رو داشتم میزدم به صورتم، حکم زندانی کردن روح مُردَم رو امضا کردم!...زندانیش کردم توی یه قفس تنگ که راهی برای ارتباط با دنیا نداشته باشه!!
توی انیمیشن "روی ماه"...الهه چانگ، آخر فیلم خودش رو رها کرده بود توی خلاء و کسی هم اجازه و توان رفتن به اونجا رو نداشت!....من روحم رو مثل اون توی خلاء وجودم رها کردم و اجازه نمیدم کسی بره سمتش!...کافیه یه نفر، فقط یه نفر به اونجا راه پیدا کنه تا ماهیت نقاب، نمایان بشه و دیگه چاره ای جز پذیرفتن روح مرده توی کالبدِ زخمی نداشته باشم!
این نقاب برام ارزشمنده!...هرجایی میتونه خودشو مطابقت بده با اطرافش!...توی مدرسه با درسخونا!...توی خونه با اعضای خانواده و عقایدشون! توی اجتماع با مردم و..... اما خب نقاب، خصلت بدیم داره!...وقتی که میزنم به صورتم، دلم میخاد کسایی که برام مهمن، فقط با خودم ارتباط داشته باشن و هیچکسی رو نبینن و باهاش هم صحبت نشن!...وقتی میبینم اطرافیانم با دیگران بعضی وقتا بیشتر از من گرم میگیرن، نقاب ترک هاش بیشتر و بزرگتر میشن! اما هنوزم با معدود بدی هایی که داره، دوستش دارم!
وقتی دیگه امیدی برای بقا نداشتم، وقتی توی انزوا فرو رفته بودم، وقتی از دور داشتم دریچه آزاد شدن ازین دنیا رو میدیدم که بهم نزدیک و نزدیک تر میشه، همون موقع بود که کنار خودم حسش کردم! با زدنش روی صورتم، کیلومتر ها از رسیدن به پایان خط دور شدم....دور شدم و رسیدم به شروع ماجرا!
نقاب، شد بهترین دوست و همراه من!...کسی که بیشتر از بقیه حواسش بهم بود...کسی که وقتی دیگران میخواستن اذیتم کنن، زبونم رو به زهری آغشته کرد تا باهاش بتونم دیگران رو دور کنم!
اما!... جدیدا دیگه به سختی میشه از خودم جداش کنم!...انگار که به صورتم چسبیده...وقتی بخوام جداش کنم، با دوتا دستاش محکم صورتم رو بقل میکنه و نمیزاره دورش کنم....اما من که نمیخام بندازمش دور!...فقط میخوام تعمیرش کنم و دوباره بزارم روی صورتم!...مثل اینکه نمیفهمه!
هرروز بیشتر از دیروز، پیوند منو نقاب محکم میشه!...احساس میکنم دیگه نقاب کاملا جزئی از من شده و با گوشت و پوست خونم یکی شده!...مگه چه اشکالی داره؟ من تا آخرین ثانیه های حیاتم، بهش وفادار میمونم و از خودم جداش نمیکنم!...اگه اون نبود، مگه چقدر دیگه با یه روح زخمی میتونستم دَوم بیارم؟
همچنین بخوانید:))
مطلبی دیگر از این انتشارات
خودکشی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ناراحتی؟ به خاطر حرف یه بی ارزش؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
میلیارد ها حرف نگفته