ساختمانِ *تقریبا* 16 طبقه

پاهایم آویزان بود. روی لبه ی خطری ساختمانی 15 طبقه نشسته بودم که طبقه ی 16 درحال ساخت بود و درحالی که مرگ را می چشیدم، میگذاشتم باد موهای کوتاهم را پریشان کند تا حداقل بتوانم شخصیت اصلیِ داستان خیالی ام باشم چون آنطور که از پوستر فیلم به نظر میرسد، شخص دیگری قهرمان داستان زندگی من است و من نقش فرعی ویلِن را بازی میکنم. هرچند درجه که عقربه ی دقیقه شمار روی ساعت حرکت میکرد به پایین زل میزدم. چرا؟ واقعیتش را بخواهید من هم بین دو احتمال مانده ام. یا صرفا معتاد هجوم حجم زیادی از آدرنالین به مغز الکتریکی ام هستم و یا دانستن آنکه راه حلی ابدی، می تواند میان بُری نسبتا کوتاه برای تمام مشکلاتی که کلید هایم به قفلشان نمیخورد، باشد؛ خیالِ ذهن ناخودآگاهم را راحت میکند. نمیدانم شجاعت است یا بزدلی و اهمیت چندانی هم برایم ندارد، اینگونه نیست که این مسئله از خوابیدن راحتم در شب جلوگیری کند. من فقط نشسته ام روی لبه و سعی میکنم با نادیده گرفتن این حقیقت که حتی منی که با اعداد و ارقام رابطه ی خوبی ندارم هم میدانم که احتمال افتادنم از نیمی از کل احتمالات + نیمی از نیمی از کل احتمالات، بیشتر است؛ بگذرم و بزارم افراد سوم شخص در رابطه با "شجاع یا بزدل" بودن من تصمیم بگیرند. می خواهم بگویم که در حین بی اطمینان بودن و راحت نبودن کل این موقعیت همچنان حس خوب عجیبی میدهد اما خب چرا دروغ؟ هیچ چیزی در رابطه با به زور خود را به تخته سنگی لق بالای یک ساختمان "نه چندان کوتاه" نگه داشتن، جالب نیست. اما اشکال ندارد اگر میخواهی از من متنفر شوی فقط چون بر خلاف تو در اتاقی با 20 نفر دیگر ننشسته ام تا فردی به من اطلاعاتی بی مصرف و غیر قابل استفاده را به طوری ناشیانه بدهد تا صرفا با تکه کاغذی بتوانم از آن اتاق خارج شوم. اشکال ندارد اگر فکر میکنی تلاش برای نیافتادن ساده تر است درحالی که خودت هم نمی دانی که آیا واقعا میخواهی نیافتی یا صرفا ری اکشن های مواد شیمیایی درون مغزت است که تو را مجبور به بقا میکند.

آخرین باری که کسی را این دور و برها راه دادم آن فردی بود که در اواخر بهمن به او قبرستانم را نشان دادم و از او کمک گرفتم تا احساسات جدید عزادارم را که مثل یک نوجوان سرکش عمل میکردند به پایان معرفی کنم. صادقانه بگویم بهتر از او در دنیا پیدا نمیشود وقتی احتیاج به دستی داری تا تو را نگه دارد یا وقتی دیگر سلاخی کردن اشک ها سخت تر از توان یک جسم میشود و حتی گاهی که از شدت تار بود دنیا - یا چشم هایت - مرهم و نمک را با هم اشتباه میگیری. با باز کردن در به روی او بار دیگر به خودم و تصمیماتم امید گرفتم و با وجود اینکه فقط چند ساعت شکسته شکسته بیش نبود، پشیمان نیستم.
اما حقیقتا، آیا میتوانید مرا مقصر بدانید که اکنون میترسم؟ می ترسم در را به روی کس دیگری باز کنم اما حاضر نباشد پله ها را بالا بیاید، می ترسم دو کلام هم برای آسانسور خراب و قبض های پرداخت نشده بارَم کند و بگذارد و برود. حالا قول هایتان را می توانید بدهید ولی لحظه ای که از در داخل بیایید همه را فراموش خواهید کرد. وقتت را نمیگیرم، پس وقتم را نگیر. اگر نمیخواهی بیشتر از دو روز در این محله بچرخی دنبال یک هتل بگرد و همین امروز از لابی ساختمان من خارج شو. نگذار ساعت ها زمان برای شناختت بگذارم تا فقط هارد درایو مغزم پر شود از سوالات و جواب های بی هدفِ یک جلسه تراپی که قرار است به یادشان از اشک هایم جلوگیری کنم.

میدانم که نمیدانی که این متن، فریاد خوش آمدگویی من به توست. میدانم که نمیدانی منظورم تویی. اما امیدوارم ذره ای اهمیت دهی و مکث کنی؛ شاید متوجه شوی که دَرِ ساختمان زندگی من با هزاران واحد در هر طبقه اش و هزاران قفل روی در های هر واحد به سادگی باز نخواهد شد اما من ناراحت نمیشوم اگر تلاش کنی.
"لطفا امیدتو به من از دست نده؛ باشه؟"


It's just this perpetual cycle of expectation and disappointment. The farthest distance in the world is between how it is and how you thought it was gonna be.

فقط همین چرخه همیشگی انتظارات و ناامیدی ست. دورترین فاصله در جهان بین اینکه چگونه است و چگونه فکر می کردید قرار است باشد.

the only living boy in New York

تنها پسر زنده در نیویورک