سرم را روی تکیه گاهی میگذارم ، امن

سرم را روی تکیه گاهی می‌گذارم که با باد های جهان روی سرم آوار نشود ... سرم را روی تکیه گاهی می‌گذارم که امن باشد ، نشود بار اضافی ...

سرم را خم میکنم روی زانو هایم می‌گذارم و برای خودم لالایی می‌خوانم تا خام شود ذهن خسته ام و به خوابی برود زمستانی . زانو هایم با طوفانِ ترس از شکست ، شکست ؛ و سرم، بی تکیه گاه ماند.

پس دستانم را بالا آوردم ، زیر صورتم گرفتم و از بالا به چروک هایش خیره شدم و صبر کردم تا شب شود و بغضم بشکند. اشک هایم را درونش جمع کردم. و وقتی تاب و توانی برای نگه داشتن سرم برایم وجود نداشت ، روی دستانم گذاشتمش و سردی اش را با تمام وجود ،حس کردم ،و سوختم، از خستگی ای که درونش موج میزد . تیغ های تیز ، تیز تر میشد با زبانه کشیدن آتش های نفرت بخاطرِ کلمات و دست هایم را از بازو قطع می‌کرد...

گریه ام بند آمد ... وقتی صورتم با خون دستم پر شده بود .

بجای اینکه بخاطر سوزشی که تا سرم طول می‌کشد ،گریه کنم، محتاجانه به دنبال تیکه گاه میگشتم . سردی و سختی دیوار را نمی‌پسندیدم ، و جای دیگری پیدا نمیکردم ...

باز گریه ام گرفت ، اشک چشمانم و خون دستانم راه دیدم را سد کرده بود ولی من بی‌مهابا به دنبال کسی میگشتم... به دنبال دستی برای نوازش ... به دنبال لب و دهنی برای سخن گفتن و گوش و هواسی برای شنیدن، ولی ! کسی نبود .

پس خودم را کشان کشان کنار دیوار کشیدم . از داخل پنجره ی کوچک و دلگیره دنیایم، به ارواح سفید، میان سردی محض نگاه میکردم و بی دلیل میخندیدم ...

مانند دیوانه ای که... نمیدانم.

بعد از یک عمر شکست دریافتم دلم به دنبال خودم بود ، کسی که خیلی سال هاست دلتنگش است ، کسی که همیشه هست ولی هیچ وقت نیست ... دلش برای خودش تنگ شده بود این دلِ بیچاره ی من ..‌. افسوس که دست و پا شکستم برای خودم ، چه جنگی بود با خودم ، خودم با خودم برای خودم ...

قلبم آخرین نفس هایش را کشید و فریاد زد :

خود را پیدا کن و از درگاه جنگ بگریز ،

در میدان جنگ ،حجله ی غم برپا مکن

که میان خود و خود بمانی و ندانی چه کنی

زود تر از زمان گذر کن و عاقبت را ببین